بعد از استقرار در دارخوين، پيشروى نيروهاى رزمنده از منطقهى دارخوين آغاز شد و اولين روستاى منطقه به نام روستاى سلمانيه كه در فاصلهى 20 كيلومترى (پاسگاه ژاندامرى( قرار داشت بهعنوان منطقه مقدم هجومى و دفاعى نيروهاى سپاه و بسيج در شمال آبادان شكل گرفت. در اين روستا اقدام به نصب خمپارهانداز 120 ميلىمترى و 81 ميلىمترى و انبار مهمات آرپى جى هفت و خمپاره و سلاحهاى ديگر كرديم. فرماندهى يگان خمپارهانداز به عهدهى شهيد محسن موهبت بود. بعد از روستاى سلمانيه، روستاى محمديه نيز بهعنوان خط مقدم جبهه دارخوين معين شد و مناطق مزبور در كنترل نيروهاى رزمنده قرار گرفت و به تحكيم مواضع خود پرداختيم. در حاشيهى روستاى محمديه، كانال آب و نهرهاى جارى به سمت رودخانهى كارون وجود داشت كه در دو طرف اين كانال درختان و درختچههاى زيادى روييده بود و براى استقرار نيروها و تشكيل خط پدافندى در مقابل دشمن، موقعيت مناسبى داشت. اين كانال تا زيرپل ارتباطى جادهى اهواز به آبادان امتداد داشت و از موقعيت نظامى خوبى براى تبديل به يك خط دفاعى برخوردار بود. طول كانال 3 كيلومتر بود و انتهاى آن نيز به رودخانهى كارون مىرسيد؛ نيروهاى ما در اين خط دفاعى مستقر شدند. نام اين خط دفاعى را شير گذاشتيم.
من و شهيد حسين خرازى با توجه به آموزشهاى نظامىاى كه قبل از انقلاب در دوران خدمت سربازى ديده بوديم، با رعايت تمام مسائل نظامى، اقدام به آموزش و سامان دادن نيروها در اين محور كرده و برادران رزمنده نيز روز و شب از اين محور عملياتى نگهبانى مىكردند. در اين محور برادران و شهيدانى همچون شهيد حسين خرازى، شهيد محسن موهبت، شهيد مصطفى ردانىپور، سردار سيدعلى بنىلوحى، سردار اصغر صبورى، سردار على زاهدى و... مىجنگيدند و از جمله شيرمردان اين محور بودند. بسيارى از شبها كه من به اتفاق برادرم ميثم صفوى از پايگاه روستاى سلمانيه براى بازديد و سركشى از سنگرها به اين خط شير مىرفتيم، هيچ سنگرى را نديديم كه نيروهايش در حال استراحت و خواب باشند، صداى دعا و زمزمهى مناجات فضاى سنگرها را پر كرده بود و اكثراً مشغول اقامهى نماز شب و ذكر دعا و راز و نياز بودند و حالتى كاملاً معنوى و روحانى در سنگرها حاكم بود. از پيرمردهاى ريش سفيد گرفته تا جوانان 16-15 ساله با شور و عشقى خاص در حالى كه لباس رزم به تن داشتند، روزها به دفاع مشغول بودند و شبها در عين پاسدارى از مواضع خود با چشمانى پر از اشك به دعا مىپرداختند. شهيد مصطفى ردانىپور با آنكه طلبه بود، لباس رزم به تن داشت و با زمزمهى دعاى كميل و دعاى توسل حالت عجيب و غريبى از معنويت و عرفان را به بچههاى خط شير بخشيده بود. بخصوص توسل به حضرت صاحبالامر آقا امام زمان(عج( كه اشك شوق ديدار را در چشم بچه ها جارى مى ساخت.
از جمله برادرانى كه آمدن و حضور او در اين محور باعث تقويت يگان ادوات ما شد، شهيد محسن موهبت بود؛ تا قبل از آمدن او، واحد ادوات (خمپارهانداز( افراد باتجربه و آموزشديده نداشت. به خاطر دارم كه يكبار من در اين خط شير مشغول ديدهبانى بودم و براى زدن يكى از اهداف عراقىها با بىسيم به برادران خمپارهانداز 81 ميليمترى گفتم: »صد متر به راست بدهيد و بعد شليك كنيد.« منتظر ماندم، اما خبرى از شليك خمپاره نشد. دوباره تماس گرفتم و گفتم: »چرا اين قدر طولش مىدهيد؟« در جوابم گفتند: »داريم قبضهى خمپاره را صد متر به راست مىبريم.« اينجا بود كه فهميدم بچهها به گرا و درجهبندى خمپاره آشنا نيستند. چون فقط كافى بود درجهى لولهى خمپاره را به راست مىچرخاندند و شليك مىكردند و نياز به تغيير مكان قبضهى خمپاره نبود. اما با آمدن شهيد موهبت، علاوه بر تقويت يگان خمپارهانداز بويژه خمپارهى 120 ميلىمترى و آموزش نيروها، خط دفاعى و پشتيبانى ما قوىتر شد.
عراقىها بعد از آنكه به حضور نيروهاى سپاه و بسيج در اين محور (خط شير( كه درست در جبههى شمال آبادان بود پى بردند، تصميم گرفتند به اين خط حمله كنند؛ در دو عمليات كه بعثىها از جبههى شمال آبادان انجام دادند با شكست قابل ملاحظهاى مجبور به عقبنشينى شدند. يك شب كه من در پايگاه دارخوين بودم و تقريباً ساعاتى از نيمهشب گذشته بود با بىسيم به من اطلاع دادند كه عراقىها با تانكهايشان از شرق جادهى آبادان - اهواز گذشته، روستاى محمديه و سلمانيه را دور زده و نيروهاى پيادهى دشمن نيز وارد روستاى سلمانيه شدهاند. اخبار رسيده حاكى از محاصره شدن نيروهاى سپاه و بسيج در منطقهى سلمانيه و نياز شديد آنها به نيروى پشتيبانى و كمكى بود. من با آنكه نيروى چندانى نداشتم به حسين خرازى كه فرمانده خط شير بود، اطلاع دادم شما مقاومت كنيد تا ما با يك گروهان نيرو به كمك شما بياييم و سپس به همراه بىسيمچى با يكى از همين وانتهاى سيمرغ، به سمت محور محمديه حركت كرديم و تا نزديكى خط مقدم جبهه پيش رفتيم، اما به سبب شليك مداوم مسلسلهاى عراقىها پيشروى با ماشين مشكل بود؛ زيرا تيرهاى رسام(168( درست از روى سر ما مىگذشت و امكان برخورد گلوله ها به ماشين زياد بود. به سرعت پياده شدم، بعد از پياده شدن از ماشين از كنار رودخانهى كارون و از درون نيزارها خود را به خط مقدم رساندم و در آنجا كاملاً نيروهاى زرهى و پيادهى عراقىها را مشاهده كردم. با صحبتى كه با شهيد حسين خرازى كردم، قرار شد كه يك سرى از نيروها به سراغ تانكهاى دشمن بروند و يك عده از نيروها نيز از پشت سر، نيروهاى پيادهى عراق را محاصره كنند؛ همين كار نيز انجام گرفت. به خاطر دارم كه با شليك آر پىجى7 و انفجار اولين تانك دشمن و در پى آن دومين تانك آنها، نيروى زرهى عراق عقبنشينى كرد. نيروهاى پيادهى آنها نيز در موضع عقبنشينى به حلقهى محاصرهى نيروهاى ما درآمدند و تعداد زيادى از آنها كشته و نزديك به 10 يا 15 نفر از آنها نيز اسير شدند. اين اولين اسرايى بود كه ما در آغاز جنگ از عراقىها گرفتيم. پيروزى در اين عمليات بر روحيهى شجاعت و شهامت بچهها تأثير بسيار بالايى داشت، بخصوص به اسارت درآمدن تعدادى از عراقىها، بعد از اين عمليات موفقيتآميز. ما در اوائل آبانماه سال 59 كه در اين منطقه مستقر شده بوديم با مشورت برادران تصميم گرفتيم كه دست به عمليات چريكى بزنيم و با عدهاى از نيروها كه قريب به 20 يا 26 نفر بودند، شبانه به طرف عراقىها حمله كرديم. منطقهى عبور ما در حاشيهى رودخانهى كارون و مبدأ حركت نيز منطقهى محمديه و خط شير بود و همين طور كه به سمت خاكريز عراقىها مىرفتيم، در چند مترى خاكريز آنها ناگهان يك چيزى از درون بوتهزارهاى جلوى ما بلند شد و طولى نكشيد كه با يك صداى انفجار، سكوت منطقه شكسته شد و در پى آن رگبار مسلسل عراقىها و آتش سنگين و پرحجم خمپارهى آنها منطقهى انفجار را بهشدت زير آتش گرفت. من به همراه برادران شركت كننده در عمليات چريكى به هر زحمت و مشقتى كه بود به حالت سينهخيز عقبنشينى كرده و اعلام كرديم كه عمليات لو رفته است. فرداى آن روز يكى از برادران پاسدار واحد اطلاعات و عمليات را براى شناسايى و آگاهى از آنچه در شب قبل اتفاق افتاده بود به محل انفجار فرستادم و او بعد از بازگشت از آن محل گزارش داد كه حادثهى انفجار از اين قرار است كه 10 يا 15 متر جلوتر از نيروهاى ما يك گاو روى ميدان مين رفته بود و همين باعث انفجار مين در منطقه شد. در حالى كه ما اصلاً نمىدانستيم كه عراقىها در مقابل خاكريزهايشان اقدام به مينگذارى كردهاند و شايد براى اولين بار بود كه ما ديديم، دشمن در مقابل خود ميادين مين ايجاد كرده است و مفهوم مينگذارى در ميدان جنگ آن است كه دشمن در لاك دفاعى فرو رفته و نمىخواهد پيشروى كند و در اين محور مشغول پدافند از مواضع خود است.
به خاطر دارم وقتى اين حادثه را در ستاد جنگهاى نامنظم مستقر در اهواز خدمت مقام معظم رهبرى حضرت آيتالله خامنهاى كه در آن زمان مسئوليت و فرماندهى اين ستاد را بهعهده داشتند، تعريف كردم، آيتالله خامنهاى پيشانى مرا بوسيدند و فرمودند: »آن گاو، از جانب خدا مأمور بود كه قربانى شما شود.« واقعاً هم اگر اين امداد غيبى نبود، نيروهاى ما روى ميدان مين مىرفتند و ممكن بود تعدادى از بچهها در آن شب به شهادت برسند و با مشكلاتى مواجه شويم. بعد از آگاهى از منطقهى مينگذارى شده توسط عراقىها، تصميم گرفتيم كه در يك طرحريزى حساب شده شروع به حفر كانال كرده و از همان خط مقدم شير به طرف عراقىها كانال بزنيم. طول اين كانال حدود دو كيلومتر مىشد و فقط شبها آن هم با سرنيزه و بيل كوچك خيلى آرام و بدون كمترين سر و صدا كار حفر را انجام مىداديم. اين كانال به شكل حرف T حفر مىشد و در انتهاى كانال هم مهمات را ذخيره مىكرديم. مسئول تقسيمبندى نيروها براى حفر كانال حاج عباس، معروف به حاج عباس كانالكن بود. او هر شب با تعدادى از بچهها مىرفت و كار مىكرد و تا قبل از طلوع آفتاب برمىگشت. البته قبل از بازگشت به خاكريز، بهوسيلهى شاخه و برگ و ساقهى نىها روى كانال را مىپوشاند. در همان مدتى كه بچهها مشغول حفر كانال مىشدند، برادر رزمندهاى به نام شهيد اكبر تيمورى(169( با توجه به تخصصى كه داشت، مينها را خنثى كرده و منطقه را پاكسازى مىكرد. بعضى از شبها هم كه آسمان كاملاً مهتابى بود، آن قدر نزديك سنگر عراقىها مىرفت كه صداى حرف زدن آنها را مىشنيد و حتى چهرهى سربازان و نگهبانان عراقى را از نزديك مىديد و مىدانست كه چه ساعتى پست نگهبانى آنها عوض مىشود. از همين اطلاعات و شناسايىهايى كه برادر تيمورى به ما داد، عملياتهايى كه از اين محور قرار بود انجام گيرد، طرحريزى مىشد. ما با يك طرحريزى و سازماندهى جديد توانستيم نيروها را از همين كانال و ميدان مين عبور داده، چند عمليات تهاجمى عليه عراقىها انجام دهيم كه بسيار موفق هم بود.
تشكيل جبههى »دارخوين«
قبل از رفتن من به خوزستان، عدهاى از نيروهاى قديمى سپاه و بسيج از اصفهان راهى جبهه شده بودند و در اين مدت حدود يك ماه بر حسب نياز، به مناطق مختلف درگيرى سركشى مىكردند. هم ديگر را پيدا كرديم و به فكر سازماندهى و اجراى يك كار اصولى و ريشهدار افتاديم.
اولين كار اين بود كه با سپاه اصفهان ارتباط برقرار كرديم تا پشتيبانى نيرو و تداركات بهترى صورت گيرد و بالاخره با همان چند خودرو و سلاحهاى انفرادى راهى دارخوين شديم. روستاى دارخوين در حدود 40 كيلومترى آبادان و 70 كيلومترى اهواز قرار دارد. عراقىها پس از اينكه در تصرف خرمشهر معطل شده بودند، در تاريخ 19 مهر 1359 با استفاده از لشكر 3 زرهى از رودخانهى كارون عبور كرده، با تصرف قسمت قابل توجهى از جادههاى آبادان - اهواز و آبادان - ماهشهر، آبادان را محاصره كرده بودند.(170( حالا ما كه به جبههى آبادان مىرفتيم معلوم بود كه به جناح شمالى لشكر 3 زرهى برخورد مىكرديم و بايد جبههاى تشكيل مىداديم تا از پيشروى عراقىها به سمت اهواز جلوگيرى كنيم. قبل از رفتن ما به اين جبهه، نيروهاى پراكندهاى كه از شهرها آمده بودند براى رفتن به آبادان و خرمشهر با عراقىها درگير شده بودند و در هر صورت از روستايى به نام »سلمانيه« راه بسته بود، ولى به آن صورت كسى خبر نداشت و در چند نوبت مردم و نيروهايى كه از موضوع بسته شدن جادهها خبر نداشتند اسير دشمن شده بودند.(171( مهندس تندگويان و همراهان ايشان هم در همان روزهاى اول عبور عراقىها، در همين مسير به اسارت درآمده بودند. در اين شرايط ما نيروهاى به اصطلاح سازماندهى شده را به دارخوين آورديم. اول كار، جاى درست و حسابى نداشتيم و نمىدانستيم چه كارى انجام دهيم. روزها به طرف سلمانيه و محمديه حركت مىكرديم به قصد درگيرى با دشمن و غروب به سه راه دارخوين برمىگشتيم و شب را در نخلستانهاى »شادگان« به صبح مىرسانديم. به اين صورت ده - پانزده روزى گذشت، ولى شرايط اصلاً خوب نبود و از عملكرد خود راضى نبوديم. در يكى از روزها، تانكهاى عراقى از جناح غربى كارون پيشروى كردند و پاسگاه ژاندارمرى دارخوين راهم با چند گلوله مستقيم تانك هدف قرار دادند. ما به سمت روستاى دارخوين كه هنوز عدهاى از مردم در آن بودند حركت كرديم و با قايق كوچكى كه آنجا بود بچهها را از كارون عبور داديم تا جلوى عراقىها را بگيرند. معلوم بود كه بعثىها آمدهاند تا توان ما را بفهمند. با خود گفتيم در اينجا هيچ نيرويى نيست و فردا عراقىها مىآيند و سنگربندى مىكنند و كار خيلى مشكل مىشود. به اين وسيله ده، پانزده نفر نيرو را گذاشتيم آن طرف رودخانه كه روستاى »كفيشه« نام داشت و گفتيم براى خودشان سنگرسازى كنند.
به دارخوين كه برگشتيم در پاسگاه تخليه شدهى ژاندارمرى، مقر فرماندهى را ايجاد و با فعال نمودن بيسيم راكال ارتباط با اصفهان را برقرار كرديم. به اين ترتيب ما توانستيم عقبهى خود را در منطقهاى كه بعداً »جبههى دارخوين« نام گرفت و معروف شد راهاندازى كنيم و ديگر لازم نبود شبها به شادگان برويم و در به درى ما كمتر شد.
حالا مىتوانستيم سازماندهى كنيم. اولين گام مشخص كردن تكليف خط مقدم بود. عدهاى را برداشتيم و راه افتاديم. نرسيده به روستاى سلمانيه، در ديد عراقىها بود و از آنجا ناچار شديم از روى يك جادهى شنى قديمى و متروك كه در كنار لولههاى شركت نفت بود خود را به سلمانيه برسانيم.(172( روى جاده را هم با سنگچينى مسدود كرديم كه ديگر كسى به طرف عراقىها نرود.
از آن به بعد گزارش روزانه و مرتب به اهواز مىفرستاديم و به سپاه دارخوين و جبههى دارخوين در اخبار و رسانهها معروف شديم. اين مطالب با يكى دو روز كم و زياد مربوط به هفتهى اول آبان 1359 است. در آن ايام برادر عزيز و بزرگوار »داوود كريمى« فرمانده عملياتى در منطقهى خوزستان بودند.(173( در دارخوين بودم كه از اصفهان تماس گرفتند كه نيروهاى گردان ضربت از كردستان به طرف اهواز حركت كردهاند. با اينكه مىدانستم عدم حضور آن نيروها در بحران آن منطقه مشكلساز است، ولى چون به توانايى رزمى و روحيهى جنگجويى و شهادتطلبى آنها آگاه بودم بسيار خوشحال شدم و براى اينكه به منطقهى ديگرى اعزام نشوند، راهى اهواز شدم تا نيروها را كه حدود پنجاه نفر تحت فرماندهى »حسين خرازى« بودند، به دارخوين بياورم.
در گلف، نيروها نزد من آمدند. حالا مجموعهاى از نيروهاى پرقدرت و توانمند را در اختيار داشتيم، نيروهايى كه در چند روز گذشته در دارخوين جمع شده بودند افرادى چون شهيدان »منصور موحدى«، »مهدى نيلفروشزاده« و »احمد فروغى« را در خود داشتند و با اضافه شدن نيروهايى كه با حسين خرازى آمده بودند، كسانى چون شهيدان »رضا رضايى«، »حسين كهرنگى«، و »على موحددوست«، امكان هر سازماندهى نظامى كارآمد و اثرگذار براى من مهيا شده بود. با اين حال يك غصهى بزرگى آن روزها روى دل همه سنگينى مىكرد و آن سقوط خرمشهر بود كه در اوج مقاومت مردم، »خونين شهر« نام گرفته بود.(174)
همان طور كه پيشتر اشاره كردم در آن شرايط بحرانى كه فشار داخلى و خارجى زياد بود و ما هم دستمان خالى، اگر توكل به خدا نبود و به صحبتهاى امام توجه نمىكرديم كم مىآورديم، ولى باز هم در آن شرايط روى فرم بوديم و رجز مىخوانديم.
از آن به بعد جبههى دارخوين يكى از بانظمترين مناطق عملياتى شد زيرا يك سازماندهى خوبى كرديم. جبههى دارخوين از جنوب اهواز و از روستاى »نثاره« شروع مىشد، اين خط دفاعى كه در نزديكى »فارسيات« بود در غرب كارون قرار داشت بعد از آن ما در كفيشه و دارخوين و »انرژى اتمى« و البته در جناح غربى كارون نيرو داشتيم. تعداد اين رزمندگان كه در سنگرهايى به صورت چريكى و مخفى حضور داشتند؛ حداكثر در هر كدام از خطوط 30 نفر بود در حالى كه در مقابل هر كدام يك گردان مكانيزه از دشمن مستقر بود. بعد از انرژى اتمى، چون دشمن خود را در سلمانيه به رودخانهى كارون چسبانده بود، ما خط دفاعى را از »دكلابوذر« كه در روستاى »مسعودى« قرار داشت و پس از آن در سلمانيه و محمديه در شرق كارون ايجاد كرديم و سپس از حاشيهى كارون به خط اصلى دفاعى مىرسيديم كه به خط »شير« معروف شده بود. پس از آن جبههى دارخوين در جناح شرقى خط شير تحتتأثير آب گرفتگى »هور شادگان« بود و به خط دفاعى جادهى ماهشهر مىرسيد.
اين مناطق دفاعى كه عرض كردم با طولى حدود 60 تا 70 كيلومتر جبههى دارخوين را تشكيل مىداد. من احمد فروغى را كه بعداً در عمليات آزادسازى بستان به شهادت رسيد، به عنوان معاون خود انتخاب كردم و با راهاندازى يك ستاد فرماندهى خوب و توانمند و انتخاب فرماندهان توجيه و شجاع براى هر خط دفاعى، به كارها سر و سامان داديم. تا آنجا كه به ياد دارم در اولين تقسيم كار، اكبر صاحبان به عنوان فرمانده خط دفاعى نثاره، قربانعلى عرب براى خط دفاعى كفيشه و دارخوين، رضا شكرچى فرمانده خط دفاعى انرژى اتمى، امانالله مكارم خط دفاعى سلمانيه و در خط شير كه جبههى مقدم و اصلى بود حسين خرازى فرماندهى را پذيرفت. رضا رضايى را به عنوان مسؤول عمليات جبههى محمديه كه خط شير را در كنترل خود داشت و رضا حبيباللهى را به عنوان معاون او انتخاب كردم و هر يك از اينها براى خود معاون اول و دوم قوى انتخاب كردند.(175( در ستاد فرماندهى كه در دارخوين مستقر بود، اصغر صبورى مسؤول تداركات و پشتيبانى، على اسحاقى اطلاعات، مصطفى ربيعى، عمليات و مخابرات و سيدعلى بنى لوحى به عنوان مسؤول ستاد انتخاب شدند. به اين صورت زمينه لازم براى كادرسازى و رشد نيروها فراهم شد. نيروهايى كه بعدها موفق شدند در تشكيل لشكر امام حسين (ع( لشكر كربلا و لشكر نجف اشرف و تيپهاى قمر بنى هاشم، پانزده خرداد و چهل صاحبالزمان (عج( نقش كليدى ايفا كنند و در اوج جنگ و گسترش ساختار و سازمان رزم سپاه، مسؤوليت تشكيل سپاه سوم صاحب الزمان (عج( را به عهده گيرند.
در اينجا لازم است به حضور مؤثر شهيد حجةالاسلام والمسلمين »مصطفى ردانىپور« در جبههى دارخوين اشاره كنم كه اينجانب وجود او را در دوران دفاع مقدس به مثابهى لطف و عنايت خاصهى حضرت حجةابنالحسن (عج( و انتخاب شده از جانب خدا براى روزگارى خاص مىدانم.
اولين عمليات عليه دشمن
حالا ما در آغاز راهى قرار گرفته بوديم كه نمىدانستيم عبور از آن چند سال طول مىكشد براى ما مهمترين موضوع، اجراى فرمان امام (ره( بود. بچهها، همه قبراق و سرحال براى حمله به عراقىها لحظهشمارى مىكردند. اگر ما در كردستان تپهها و كوهها رابايد مىگشتيم تا چند ضدانقلاب مسلح پيدا كنيم، در جبههى دارخوين يك لشكر زرهى را در پيشرو داشتيم. گفتم كه ما از سخنان امام (ره( زنده مىشديم و جان مىگرفتيم. آن حضرت دو سخنرانى معروف دارند كه مربوط به همين دوران آبان ماه سال 1359 است كه يكى از آنها مربوط به همه مىشود و مردم تكليف خود را با شنيدن آن فهميدند و سخن دوم اتفاقاً مخصوص ما بود و برو بچههاى جبههى در محاصرهى آبادان.
سخن اول اين بود كه فرمودند: »اين جنگ اگر بيست سال هم طول بكشد ما ايستادهايم.«(176)
با شنيدن سخنرانى امام (ره( از راديو مابند پوتينهايمان را محكمتر كرديم و فهميديم كه مرخصىها بايد دير به دير باشد يا اصلاً نباشد و اگر از پلهاى پشت سر يكى را خراب نكردهايم، بايد آن يكى را هم خراب كنيم و باور كنيد بسيارى از بچهها اين كار را كردند.
سخن دوم مربوط به اين بود كه محاصرهى آبادان بايد، شكسته شود. مسأله مهم بود صدام روى تصرف آبادان مانور مىداد. چون اهواز را كه نتوانسته بودند بگيرند، مىگفتند ما در آبادان هستيم و تبليغ مىكردند.(177)
هر آدم به ظاهر عاقل با تحليل مادى و نظامى، وقتى نقشهى گسترش دشمن را در محاصرهى آبادان مىديد مىگفت آبادان سقوط مىكند؛ اما امام سخنى فرمودند كه مانند بتون آرمه، همه چيز را محكم كرد: »و من منتظرم كه اين حصر آبادان از بين برود و هشدار مىدهم به پاسداران، قواى انتظامى و فرماندهان قواى انتظامى كه بايد اين حصر شكسته بشود. مسامحه نشود در آن، حتماً بايد شكسته بشود.«(178)
اين براى ما همه چيز بود و مهمتر از همه، تكليف شرعى. يعنى اگر آب و نان هم مىخورديم، به عشق اين بود كه زنده باشيم تا فرمان امام اجرا شود. فشار و بگو مگو شروع شد. يادم مىآيد »محمود پهلواننژاد« كه در عمليات فرمانده كل قوا فرمانده يكى از محورهاى سهگانه بود و به شهادت رسيد در يكى از جلسات هفتگى در دارخوين، با آن سن و سال كم با شور و اشتياق فراوان استدلال مىكرد كه بايد همين امشب حركت كنيم و نبايد حرف امام زمين بماند.(179( البته ما هم همين را مىخواستيم، ولى بايد ساز و كارها را فراهم مىكرديم. اول تصميم گرفتيم يك ضرب شست و گوشمالى به عراقىها بدهيم تا هم خودمان توان خود را بفهميم و هم دشمن لرزه در پاهاى خود احساس كند.(180)
اولين حركت عليه دشمن، خواست خدا بود كه درست از آب دربيايد. ما هنوز خط درست و حسابى در جبههى محمديه نداشتيم يعنى آن خط شير كه اشاره كردم هنوز سر و سامان نگرفته بود. ما سلاحهاى انفرادى خود را بيشتر از كردستان آورده بوديم. همين سلاحهاى معمولى »ژ 3» و چند قبضه »آر. پى. جى«، يكى دو قبضه هم »خمپاره 60 و 80» داشتيم. خيلى زور زده بوديم و يك قبضه »كاليبر 50» هم راهاندازى كرده بوديم، فكر مىكرديم اينجا كردستان است كه مثلاً قبضهى كاليبر 50 تعيينكننده باشد، چون عراقىها روى هر تانك خود، يك »دوشكا« كه بهتر از كاليبر 50 بود داشتند. با اين حال به خود اعتماد داشتيم. حالا ما تصميم گرفته بوديم با اين نيروى حداكثر يك گروهان و مسلح به همين سلاحهاى پيش پا افتاده به دشمن حمله كنيم. جالبتر اينكه با اتوبوس به طرف محمديه رفتيم. حالا كه فكر مىكنم براى خودم هم عجيب است؛ اما دشمن ما چقدر نيرو داشت؟ براى شما مىگويم. يك لشكر زرهى حدوداً 400 دستگاه تانك و نفربر دارد. اگر اين لشكر 2 تيپ خود را از كارون عبور داده باشد و يك تيپ را احتياط نگه داشته باشد در يك منطقهى محدود كه عمق آن 13 كيلومتر بود بيش از 250 تانك و نفر مستقر كرده بود. به آن توپخانه و گردانهاى پشتيبانى و هواپيماها را هم اضافه كنيد؛ اما در جبههى ما و در ستون نفرات ما كه راهى عمليات شده بود، تانك و زرهپوشهاى نامرئى بود كه نتيجهى گريهها و توسلات شب گذشتهى امام، امت و همين نوجوانان بود كه غرور داشتند و سر از پا نمىشناختند.
نزديك سلمانيه از ماشينها پياده شديم و راه افتاديم. به ستون و از دو طرف جاده بچهها حركت كردند. خود من هم از ميان آنها شعار مىدادم و رجز مىخواندم، مثل دورههاى آموزشى كه شعار مىداديم، اما حالا راستى راستى به طرف عراقىها مىرفتيم. آن قدر قلبهايمان محكم بود كه من اطمينان دارم يك دست غيبى ستون را جلو مىبرد. چند قدمى كه رفتيم تانكهاى عراقى به طرف ما تيراندازى كردند. شما فكر كنيد اين صحنه چقدر بايد ترسناك باشد؛ اما براى نيروهاى ما ديدن تانكهاى عراقى لذتبخش بود.آمده بودند تا دشمن را نابود كنند، تانك شكار كنند و به دشمن تفهيم كنند كه هر كس به خود جرأت دهد پا از گليم خود دراز كند و به مرز مقدس ايران اسلامى تجاوز كند با آتش قهر و خشم اين ملت طرف است. من بچهها را تحريك مىكردم، داد مىكشيدم و الله اكبر مىگفتيم.(181)
نيروهاى ما از چپ و راست دشمن را به آتش بستند، با همان 3 2 قبضه آر. پى. جى هفت. عراقىها كه ديدند شليك آر. پى. جىها حساب و كتاب دارد و به طرف آنها مىآيد سرگردان شدند، تا حالا هم چنين چيزى نديده بودند. يكى دو تانك آنها منهدم شد و بقيه فرار كردند بچهها مثل شير خشمگين، الله اكبر مىگفتند و مىدويدند. ما به پيشروى خود ادامه داديم تا به سلمانيه رسيديم زيرا عراقىها بدون توجه به همان تعداد اندك نيرو كه در منطقه داشتيم از محمديه هم گذشته بودند.
ما در سلمانيه سازماندهى مجددى كرديم و به محمديه رسيديم و يك بار ديگر عراقىها را كه روى جاده آسفالت و نزديك محمديه سرگردان بودند تار و مار كرديم و به كانالى رسيديم كه مردم محلى از آن براى آبيارى نخلهاى سلمانيه استفاده مىكردند و حالا خشك شده بود.
انگار دستى غيبى ما را به آنجا كشيد. بچهها را در كانال مستقر كردم و شروع به سنگرسازى كرديم و حسنى فرمانده اين خط مقدم شد، »خط شير و نخلهاى محمديه« براى ما در ماههاى بعد ميعادگاه عشق به شهادت شد و ما باور نمىكرديم كه راستى راستى بر سر سفرهى رحمت الهى نشست هايم.
دوران مقاومت و مظلوميت
با شكلگيرى خطوط دفاعى در جبهه هاى دارخوين، كار اصلى شروع شد زيرا با مشخص شدن سنگرها و خطوط استقرار ما، دشمن شروع به حمله يا بمباران و گلولهباران كرد. لشكر 3 زرهى عراق اگر مىخواست به محاصره و سپس تصرف آبادان ادامه دهد بايد نيروهاى خود را از سمت شمال، يعنى از جبههى دارخوين گسترش دهد. غير از خط شير، در خطوط دفاعى انرژى اتمى و دارخوين و كفيشه هم به آنها فشار مىآوردند تا خود را به سه راه دارخوين برسانند من به دو تا از اين حملات اشاره مىكنم تا بتوانم مشكل اصلى آن مقطع را شرح دهم.
در اواسط آبان ماه، عراقىها از طرف جادهى خرمشهر - اهواز يعنى از غرب كارون به روستاى دارخوين حمله كردند. هدف آنها اين بود كه در اين منطقه هم خود را به رودخانهى كارون بچسبانند؛ اگر دشمن مىتوانست در اين عمليات موفق شود و بماند؛ عمليات مهم بيتالمقدس (آزادسازى خرمشهر( را با مشكل رو به رو مىكرد. در آن روز به محض با خبر شدن، عدهاى را به فرماندهى مهدى نيلفروشزاده كه از دانشجويان دانشگاه اصفهان بود با قايق به آن طرف كارون اعزام كرديم. تا قايق بعدى برگشت كه بقيه را به منطقهى حضور دشمن ببرد درگيرى شروع شد. آنجا پر از نخلستان بود (روستاى كفيشه(. هنگاميكه تانكها وارد كوچه باغها شدند، يك مرتبه شليك آر. پى. جى را به طرف آنها شروع كردند، البته يكى دو قبضه آر. پى. جى بيشتر نداشتيم و عراقىها كه انتظار حملهى ما را نداشتند و يك بار هم بدون درگيرى اين مسير را آمده و برگشته بودند غافلگير شدند. مهدى نيلفروشزاده از آن بچههاى پر و پا قرص بود كه مىفهميد دارد چه كار مىكند. آن چنان پرشور آر. پى. جى را شليك مىكند كه عراقىها راهى جز فرار براى خود نمىبينند، اما رگبار تيربار آنها در قلب مهدى مىنشيند و در حالى كه ما اميد زيادى به آيندهى او بسته بوديم به شهادت رسيد.
هرچند قبل از مهدى چند شهيد ديگر هم داده بوديم، ولى شهادت اين مرد دوست داشتنى كمر ما را شكست و موجى از غم و اندوه در بين بچهها به وجود آورد به گونهاى كه حتى برادران كردستان هم پس از فهميدن شهادت او دگرگون شده و عدهاى از آنها به دارخوين آمدند تا با انگيزهى بيشترى پرچم او را سرافراز نگه دارند.
به اين صورت دشمن كه آمده بود در حاشيهى كارون بماند شكست خورد و براى هميشه از آنجا دور شد. بعدها ما از اين نقطه به عنوان سر پل عمليات بيتالمقدس استفاده كرديم و به جادهى استراتژيك »اهواز - خرمشهر« رسيديم.
عراقىها در همان آبان و اوايل آذر ماه هم دو حمله ى ديگر به خط شير داشتند كه به يكى از آنها اشاره مىكنم.
ما پس از كلى پيگيرى موفق شديم يكى از ديدهبانهاى توپخانهى ارتش و يكى دو قبضه توپخانهى 105 را متقاعد كنيم كه در جلوى خط شير آتش بريزند. در اولين روز شروع ديدهبانى نيروهاى خط شير با ديدهبان جر و بحث مىكنند كه مثلاً چرا خوب كار نمىكنى و آنها قهر مىكنند و مىروند.(182( غروب آن روز من به خط شير رفتم و به بچهها گفتم: »چرا مواظب حرف زدن خود نيستيد و اذيت مىكنيد.« يكى دو ساعت و شايد هم كمتر از غروب گذشته بود. آن شب يكى از خمپارههاى خودمان يا عراقىها روى لولههاى نفت كه از كنار جادهى آسفالت مىگذشت، خورده و آتش گرفته بود. ما در سنگر فرماندهى »محمديه« بوديم، حالا سنگر فرماندهى هم چيزى جز يك سنگر يك متر در سه متر بيشتر نبود. با ما تماس گرفتند كه عراقىها قصد حمله دارند. بچهها در حين عبور نيروهاى پيادهى دشمن از كنار شعلههاى آتش، آنها را ديده بودند. نيروهاى خط شير آن شب غوغا كردند و »حسين خرازى« نشان داد كه فرماندهاى توانمند، شجاع و اهل توكل به خداست. امتداد خط شير تا جادهى آسفالت حدود 100 متر فاصله داشت و اگر ما سكوت مىكرديم و مىگذاشتيم عراقىها از ميان ما عبور كنند، امكانپذير بود. در آن شب حسين يكى يكى نيروهاى خود را در محل مناسب چيد. عراقىها كه بيشترشان كماندو و كارآزموده بودند پيشروى خود را شروع كردند. سربازان دشمن از ميان نيروهاى ما كه در كمين نشسته بودند عبور مىكردند و حتى بچهها يكى يكى آنها را مىشمردند. تانكهاى آنها هم از ميان بچهها عبور كرد. ما هم كمى عقبتر در محمديه عمليات را كنترل مىكرديم و صداى زنجير چرخ تانكها را مىشنيديم كه به خط دوم كه خط كبوتر نام داشت نزديك مىشدند. ما عراقىها را در يك مثلث مرگ قرار داده بوديم. جالب اين بود كه هيچ كس نمىترسيد. بچهها از اينكه دشمن را در كمين خود قرار داده بودند، لذت مىبردند.(183)
در آخرين لحظات كه نيروهاى قراول دشمن به خط كبوتر نزديك شدند هماهنگ كرديم و از عقب، نيروهاى خط شير عراقىها را به رگبار و آر. پى. جى بستند. تانكها هول كردند و دور خود مىچرخيدند. آن شب تا نماز صبح بچهها از دشمن مىكشتند و درگيرى ادامه داشت. من حالا كه پس از بيست و چهار سال خاطرهى آن شب را به خاطر مىآورم از عظمتى كه ياران امام آن شب، آن هم با دستان خالى، به وجود آوردند به خود مىبالم. آن شب دشمن تعداد زيادى كشته داد و حدود 15 نفر از آنها هم اسير شدند. چند تانك و نفر بر آنها منهدم شد و يكى دو تا هم غنيمت گرفتيم. اين اولين تجربهى بزرگ ما در مقابله و دفع حملات دشمن بود.
در چنين شرايطى ما احتياج به مهمات داشتيم، احتياج به سلاحهايى ماننده خمپاره، تفنگ 106 و توپخانه داشتيم. براى آوردن يك دستگاه لودر يا بلدوزر بايدبه همه التماس مىكرديم. بله خط دفاعى مهمى تشكيل شده بود ولى از همكارى و همراهى خبرى نبود. اين مشكل اصلى ما شده بود. من هفتهاى دو بار به اهواز مىرفتم تا سلاح و مهمات تهيه كنم. حضرت آيتالله خامنهاى هم كه آن زمان نمايندهى حضرت امام در شوراى عالى دفاع و امام جمعهى تهران بودند در ستاد جنگهاى نامنظم كه با شهيد چمران راه انداخته بودند، مستقر مىشدند. ما كسى را جز ايشان نداشتيم، مىرفتم آنجا و با ديدن ايشان اولاً خستگى از تنم خارج مىشد و بعد شروع مىكردم به گله و شكايت و خلاصه آقاى خامنهاى سنگ صبور ما شده بودند.(184( همين طور لبخند مىزدند و گوش مىدادند. ما كه خالى مىشديم از غصه، ايشان يك دستى به سر ما مىكشيدند و مىگفتند: »آقا جان بايد صبر كنيد. شما راه امام حسين را انتخاب كردهايد.« ما مىدانستيم كه در كشور امكانات هست، ولى به ما نمىدهند و حضرت آقا هم اين را مىدانستند.(185( در هر صورت يك چيزى مىگرفتيم و به دارخوين بر مىگشتيم. باور كنيد از همان زمان ايشان هيبت و نفوذ كلامى داشتند كه مثال زدنى است.
ما يك سهميهى خيلى كم خمپاره 81 و 120 داشتيم، مثلاً روزى پنج عدد، كه هفتهاى سى، چهل گلوله خمپاره مىشد. نيرويى داشتيم به نام »حسن عابدى« كه بعدها شهيد شد، ايشان بچهى زرنگى بود برگهى سهميه را به »شادگان« مىبرد و خلاصه هر وقت مىرفت نيسان را پر مىكرد و مىآمد يعنى پنج شش برابر. يك بار به او گفتم چكار مىكنى؟ گفت: »هيچى به برادران انباردار ارتش مىگويم آقاى خامنهاى سلام رساندند و گفتند ماشين را پر كنيد.«
ايشان اين را به شوخى به بچههاى ارتش مىگفت، ولى آنها به خاطر علاقهاى كه به امام و ياران امام داشتند، توجهى به دستور بنىصدر و دار و دستهى او نمىكردند و تا آنجا كه امكان داشت به ما كمك مى كردند.
اين شرايط بلاتكليفى و بعضاً برخوردهاى لفظى تا زمانى كه بنىصدر فرمانده كل قوا بود ادامه داشت علت آن هم اين بود كه وى حضور نيروهاى حزب اللهى را در صحنهى جنگ نمىپذيرفت و در حقيقت جنگ را وسيلهاى براى مطرح شدن خود و بىرنگ كردن خط امام مىدانست.
رنگ خدايى جبهه ها
اگر بخواهيم يك تقسيمبندى زمانى براى دوران يك سالهى اول جنگ انجام دهيم اينگونه خواهد بود كه از شروع تجاوز تا سقوط خرمشهر مرحلهى اول مىتواند باشد. دشمن تقريباً همهى پيشروىهاى خود را تا اين تاريخ انجام داد؛ پس مرحلهى اول، مرحلهى پيشروى و در انتها توقف دشمن در خطوطى پدافندى و نامطمئن است. مرحلهى دوم، فاصلهى زمان ياد شده يعنى چهارم آبان ماه 1359 تا شروع سلسله عمليات بزرگ است كه به يك معنا عمليات ثامنالائمه (ع( براى شكستن محاصرهى آبادان در پنجم مهر ماه 1360 است، يعنى 11 ماه. من اين مدت يازده ماه را دوران خودسازى نام گذاشتهام. اين دورانى است كه ما توانستهايم بعد الهى و روحيهى شهادتطلبى را در نيروهاى خود تقويت كنيم. در اين مدت يك ساله، سنگر به سنگر يك رنگ خدايى دارد. خط مقدم، رفتار و خلق و خو، خواب و خوراك و خلاصه آنچه شما در جبههى خودى مىبينيد نشانهاى از توحيد و عشق به خدا در آن ديده مىشود. البته اين نتيجهى تربيتى است كه امام كرده است. اين جملهى امام معروف است در همان روزهاى اول جنگ كه فرمودند: »ايران يك موجود الهى است كه هيچ چيز او را صدمه نخواهد زد.«(186)
من اشارهى مختصر به بعضى ابعاد معنوى رزمندگان خواهم كرد. اول آن روحيهى توكل بود. حالا شما تمام اين ابعادى كه عرض مىكنم، كامل آن را در شخص حضرت امام (ره( مىتوانيد پيدا كنيد. بله از همان اولين روزهاى شروع تجاوز، آنها كه راهى صحنهى نبرد شدند توكلشان به خدا بود. اين اولين گام بود تا خدا به آنها كمك كند. دوم روحيهى توسل بچهها بود. همانطور كه پيشتر اشارهاى مختصر داشتم شهيد حجةالاسلام والمسلمين ردانىپور، روحيهى توسل به ائمهى معصومين را در جبههها تقويت مىكرد. يادم مىآيد در دورهاى كه ما به عمليات فرمانده كل قوا نزديك مىشديم آنچنان با دعاها و برنامههاى خود به قول معروف سيم بچهها را وصل مىكرد كه قابل تصور نيست يعنى شما به عينه احساس مىكرديد كه ائمهى معصومين عليهماالسلام دست بچهها را گرفتهاند و يارى مىكنند.(187)
رنگ خدايى جبههها در رزق حلال و مطهرى كه بچهها از آن استفاده مىكردند هم ديده مىشد. شما فكر مىكنيد يك نوجوان يا جوان كه بايد درگير و دار زندگى شهرى به گناه آلوده شود حالا در جبهه و سنگرهاى آن ماه به ماه، گناه كه نمىكند هيچ، اعمال مستحبى هم از او سلب نمىشود. به آن رزق حلال هم اضافه كنيد ببينيد چه معجونى ساخته مىشود. معلوم است چنين رزمندهاى، اهل توكل و توسل، دور از هر نوع گناه و معصيت كه حتى روزههاى مستحبى او ترك نمىشود و اهل نماز شب و راز و نياز هم هست، به چه درجهاى از عرفان مىرسد. مىتوانيد تصور كنيد كه چنين كسى در كجاى ارض الهى سير مىكند؟ امام اين بچه ها را خوب شناختند كه مىفرمايند: »من شرمم مىآيد كه خود را در مقابل اين عزيزان سرشار از ايمان و عشق و فداكارى به حساب آورم، آنان با عشق به خداى بزرگ به معشوق خويش پيوستند و ما هنوز در خم يك كوچه هم نيستيم.«(188)
من حالا ياد يكى از مردان عجيب و غريب جنگ افتادم. هم يادى از او بكنم و هم مطلبى را كه از او مىشنيديم و بىارتباط با اين »رنگ خدايى« بچهها نيست عرض كنم. ايشان مرد ميانسالى بود به نام »حاج على عابدينىزاده« كه از اصفهان به دارخوين اعزام شده بود. پس از عمليات فرمانده كل قوا، ما يك خاكريز بلندى لب كارون زديم و بر عكس قبل از عمليات كه خط دفاعى ما ديده نمىشد و حالت چريكى داشت، خط و خاكريز به طور كامل مشخص بود و عراقىها وجب به وجب آن را به گلوله بسته بودند. به خصوص در حاشيهى كارون، اگر كسى سر خود را بالا مىآورد تك تيراندازهاى دشمن او را به شهادت مىرساندند. برادران آمدند و گفتند كه يك پيرمردى آمده در خط و از خاكريز بالا مىرود و در كنار كارون وضو مىگيرد و بدون سينهخيز و دويدن، خيلى آرام باز مىگردد. ما ايشان را ملاقات كرديم. ديديم درست است. او به درجهى يقين رسيده بود. زحمت كشيده و روى خودش كار كرده بود. آيه »وجعلنا« را مىخواند و مىگفت »عراقىها كور هستند مرا نمىبينند« يك خصلتهاى جالبى داشت. نانوا هم بود. از خط كه مىآمد عقب، نان مىپخت و دست او تا كتف از شدت حرارت تنور و تداوم پختن نان سوخته بود. ايشان در چزابه شهيد شدند، مىخواهم اين را عرض كنم كه اين شهيد يك ماجراى جالبى را براى افرادى كه از بيرون جبهه مى آمدند.
مثلاً خبرنگاران خارجى، تعريف مىكرد. مىگفت: در اين جبهه بچهها صبح تا شب با هم دعوا مىكنند. يكى سر غذا خوردن دعوا مىكند، يكى هم براى ظرف شستن و تميز كردن سنگر، يكى هم در موقع نگهبانى دادن در سنگرهاى كمين كه خطرناك است بله براى انجام اين سه كار با هم دعوا مىكنند. البته براى غذا خوردن، يكى مىگويد تو بخور آن يكى مىگويد نه من نمىخورم تو بخور. براى ظرف شستن هم دعوا مىكنند براى اينكه همه مىخواهند ظرفها را بشويند و مخصوصاً براى نگهبانى در سنگر كمين كه دعوا حتى به جنجال و داد و قال هم كشيده مىشود و مىگويند نه من مىروم زيرا تو اگر بروى ممكن است كشته شوى.«
اين را ايشان به حالت طنز كه واقعيت هم بود بيان مىكرد و در حقيقت جبهههاى ما اين گونه بود. من يادم مىآيد وقتى به حسين خرازى پيشنهاد كرديم كه بياييد فرمانده جبههى دارخوين شود نمىپذيرفت و گريه مىكرد آن قدر اصرار كرديم و بالاخره تكليف شرعى كرديم تا پذيرفت و البته وقتى هم پذيرفت سنگ تمام گذاشت. حسين هم راستى راستى از معدود افرادى بود كه همهى وجودش رنگ خدايى داشت.
ستاد عمليات جنوب
به يارى خدا جبههى دارخوين به گونهاى خوب سر و سامان گرفت و مسؤولين و همهى نيروها با هدف شكستن حصر آبادان برنامههاى كارى جبهه را تنظيم مىكردند. در حقيقت از همان اولين روز ابلاغ فرمان امام (ره( بچهها شناسايى را شروع كردند كه در جاى خود به آن اشاره خواهم كرد. در حالى كه من فكر و ذهن خود را در چارچوبهى جبههى دارخوين تنظيم و كارها را زمانبندى كرده بودم بنا به توصيهى شهيد عالى مقام سرلشكر »يوسف كلاهدوز«، قائم مقام فرمانده كل سپاه و معرفى شهيد بزرگوار »آيتالله محلاتى«، نمايندهى حضرت امام در سپاه؛ مسؤوليت ستاد عمليات جنوب را پذيرفتم.(189( »احمد فروغى« از آن يكى يكدانههاى جبهه بود. پاسدارى توانمند، شجاع و متدين كه آيندهاى بسيار روشن در انتظار او بود و بهخصوص من به او اميد زيادى بسته بودم. احمد را به عنوان فرمانده جبههى دارخوين معرفى كردم و به قول معروف بقچهى كوچك لباسهاى خود را برداشتم و در حالى كه دل و جانم را پيش بچههايى كه دوستشان داشتم مىگذاشتم، راهى اهواز شدم و به اين ترتيب ستاد عمليات جنوب كه پايههاى اوليه آن توسط برادر شهيد و عزيزم »داوود كريمى« نهاده شده بود، ادامهى حيات داد.
در آغاز من با انتخاب افرادى لايق، توانمند، مؤمن، شجاع و تحصيلكرده كه سابقهى نظامىگرى هم داشتند كارها را سامان دادم و افراد لايقى چون سردار رشيد(190( جانشين اينجانب و سردار حسن باقرى (حسن افشردى( مسؤول اطلاعات و سردار سيدمحمد حجازى مسؤول اعزام نيرو و برادر مهندس احمدپور مسؤول تداركات ستاد عمليات جنوب بودند. ستاد عمليات جنوب تقسيمبندى جبهههاى جنگ خوزستان را به اين صورت ساماندهى كرد: از شمال خوزستان به جنوب:
- محور عملياتى دزفول در غرب رودخانهى كرخه، كه بيشتر نيروهاى پاسدار و بسيجى دزفول و شوشتر بودند به فرماندهى برادر رئوفى نژاد.
- محور عملياتى شوش در غرب شوش، با فرماندهى شهيد دكتر مجيد بقايى و جانشينى برادر مرتضى صفارى.
- محور عملياتى سوسنگرد، با فرماندهى برادر احمد غلامپور (در اين محور برادران، عزيز جعفرى و حجةالاسلام بشر دوست و عندليب حضور فعال داشتند.)
- محور عملياتى دارخوين، به فرماندهى حسين خرازى.
- محور عملياتى فياضيه به فرماندهى برادر احمد كاظمى و جانشينى يدالله كلهر.
- محور عملياتى ايستگاه هفت و ايستگاه 12 آبادان به فرماندهى برادر جعفر اسدى و مرتضى قربانى.
فرماندهان اين محورها هر هفته يك روز در ستاد عمليات جنوب (محل سابق گلف( يا پايگاه منتظران شهادت جمع مىشدند و ضمن ارايهى گزارش محور عملياتى خودشان، وضعيت نيروهاى دشمن و مشكلات و نيازهاى محور خودشان را از نظر نيروى انسانى، خوردو، تجهيزات و.. اعلام مىكردند. در اين جلسات تدابير فرماندهى و دستورهاى عملياتى براى هر يك از محورها معين مى گرديد و به صورت مكتوب به آنها ابلاغ مى شد.
از ستاد عمليات جنوب، ارتباطات مخابراتى بىسيم، با تمام محورهاى عملياتى برقرار بود و به صورت 24 ساعته از وضعيت جبهههاى مختلف جنوب مطلع بوديم.
يكى از فعاليتها و اقدامات ستاد عمليات جنوب، برگزارى دورههاى آموزشى - تخصصى فشرده دو يا سه روزهى نيروهاى تازه نفسى بود كه به صورت بسيجى از شهرستانهاى مختلف ايران به جبههى جنوب اعزام مىشدند. اين آموزشها عبارت بود از تعليم شليك با آر. پى. جى هفت، كار كردن با تيربارهاى مختلف و انواع خمپارهاندازها، خنثى كردن انواع مينها كه عراقىها كار مىگذاشتند. مسؤوليت آموزش به عهدهى شهيد »احمد حجازى« و شهيد »خياط ويس« بود.
در واقع ستاد عمليات جنوب علاوه بر ستاد فرماندهى جبهههاى جنوب، به عنوان پايگاه آموزشى نيروها نيز فعاليت مىكرد و بعد از اتمام دورههاى آموزشى، كليهى برادران سپاهى و بسيجى را به محورهاى مختلف عملياتى اعزام مىكرد. در اينجا خوب است به ذكر خاطرهاى شيرين از حضور نيروهاى بسيج لرستان اشاره كنم.
يك روز كه در ستاد عمليات جنوب حضور داشتم، اتوبوسى از دليرمردان لرستان با لباسهاى زيباى محلى و كلاههاى نمدى با انواع تفنگهاى برنو لوله بلند و لوله كوتاه و ام يك وارد ستاد عمليات جنوب شد.
وقتى اين غيور مردان لرستانى از ماشين پياده شدند، رئيس آنها با همان لهجهى لرستانى رو كرد به من و گفت: »ما آمدهايم عراقىها را از خوزستان بيرون كنيم.«
من به برادر حجازى مسؤول اعزام نيرو گفتم: »وضعيت اعزام اين برادران را به خطوط نبرد مشخص كنيد.«
برادر حجازى آنها را به جبههى سوسنگرد اعزام كرد، اما بعد از گذشت يك روز از اعزام آنها خبر آوردند كه برادران لرستانى به ستاد بازگشتند و رئيس آنها گفته است: »آقا، اينجا جنگ، جنگ نامردى است، اينها (عراقىها( از دور ايستادهاند و با گلولهى توپخانه ما را مىزنند، بهتر است ما را به يك جايى بفرستيد كه جنگ مردانه باشد.«
برادر حجازى آنها را به جبههى شوش اعزام كرد. آنها هم در تپههاى غرب رودخانه كرخه و غرب شوش مستقر شدند.
پس از گذشت دو هفته كه من به محورهاى مختلف عملياتى سر مىزدم، به محور عملياتى شوش رفتم، فرمانده آن محور به من گفت: »در يكى از سنگرهاى خط مقدم اين محور، يك پيرمرد لرستانى با صفا و با نشاطى حضور دارد و بهتر است كه او را از نزديك ببينيد.«
به اتفاق او رفتم، ديدم يكى از همان پيرمردهاى غيور لرستانى با كلاه نمدى و ابروهاى پرپشت با همان تفنگ برنو بلند دوربيندار، راحت و آسوده در سنگر به طرف دشمن نشانهگيرى مىكند، در حالى كه يك كترى چاى با مقدارى نان خشك و يك پاكت سيگار هم در كنارش بود و لحظهاى هم سيگار از لبش جدا نمىشد، ولى با حوصله و دقتى بسيار، سر عراقىها را در آن سوى خاكريز هدف قرار مىداد و تيرهايش خطا نمىرفت. بچههاى مستقر در اين محور مىگفتند اين پيرمرد روزانه 3 تا 5 عراقى را شكار مىكند...
دشت آزادگان، قطعهاى از بهشت
»چزابه« نقطهاى مرزى در دشت آزادگان است و شهرهاى بستان، سوسنگرد، حميديه و هويزه نيز در همين منطقه است. وقتى به دشت آزادگان وارد مىشويد به خاطر كشاورزى وسيع و مردمى سخت كوش، زندگى و حيات را با تمام وجود درك مىكنيد. دشمن از همان اولين روز شروع جنگ، تهاجم به اين دشت دوستداشتنى را آغاز مىكند. پس از چزابه و روستاهاى آن، »بستان« با مقاومتى اندك و متناسب با تعداد بسيار كم مدافعان، سقوط مىكند و دشمن با استفاده از جادهى آسفالت به طرف سوسنگرد پيشروى مىكند. پس از خرمشهر مىتوان گفت كه شديدترين مقاومتها در سوسنگرد صورت مىگيرد و مردم محلى همراه با پاسداران و مردمى كه اسلحهاى پيدا كردهاند و به صفوف مقاومت پيوستهاند آن قدر مىجنگند كه بيشتر آنها به شهادت مىرسند. وقتى دشمن به سوسنگرد و بستان وارد مىشود بدترين جنايات را مرتكب مىشود.(191( و در كمال تأسف در موارد مختلفى به ناموس مردم هم تجاوز مىكنند. اينها را به اين خاطر مىگويم كه بدانيم و فراموش نكنيم كه اگر هر دشمنى از مرزها عبور كند مرتكب جنايت و تجاوز مىشود.(192( و يك ملت سربلند و افتخار آفرين نمىگذارد مرزهايش دستخوش حملات بيگانگان شود.
عراقىها حتى تعدادى از جوانان عرب را كه اسير مىكنند به شهادت مىرسانند و پاسداران را نيز پس از شكنجه و گرفتن اطلاعات نظامى شهيد مىكنند. آن روزها به ما اطلاع رسيد كه فرماندهان رده بالاى عراقى ابلاغ كردهاند كه همهى پاسداران در صورت اسير شدن بايد اعدام شوند.(193( پس از آن ما از بچهها خواستيم لباس سبز سپاه را در صحنه نبرد نپوشند و با لباس بسيجى وارد عمليات شوند.
دشمن پس از عبور از سوسنگرد در روستاهاى حميديه نيز جنايات زيادى مرتكب مىشود و اهواز در آستانهى سقوط قرار مىگيرد و چنانچه قبلاً اشاره كردم با پيام حماسى حضرت امام (ره( آن عمليات محدود، ولى اثربخش به فرماندهى غيور اصلى عراقىها را به فرار و عقبنشينى وادار كرد.
پس از آن در دو سه كيلومترى سوسنگرد، لشكر 9 زرهى عراق پدافند كرد و ما در حاشيهى كرخه و در آخرين خانههاى سوسنگرد سنگربندى كرديم. براى دشت آزادگان هم به اين صورت دوران مقاومت و سازندگى شروع شد.
آنچه بايد يادآورى كنم حضور شهيد بزرگ اسلام، دكتر مصطفى چمران در اين منطقه بود. يك تقسيمبندى شده بود براى خطوط در جبههى جنوب و اين محور و سپس خط دفاعى روستاى »دهلاويه« به نيروهاى تحت امر دكتر چمران كه ستاد جنگهاى منظم را تشكيل مىدادند واگذار شده بود. دكتر چمران كه بايد از او به عنوان عارف جبههها ياد كنم انسان كاملى بود كه در اوج بحران داخلى خرداد ماه سال 60 در دهلاويه به شهادت رسيد. چمران و بنىصدر دو نمونهى كاملاً متضاد بودند. دكتر چمران تحصيلكردهاى بود كه دكتراى خود را از آمريكا گرفت و بعد راهى لبنان و فلسطين شد. بنىصدر هم دكتراى خود را در اروپا و فرانسه گرفته، به ظاهر آمده بود كه به انقلابى كه مردم كرده بودند خدمت كند، ولى مبارزهى با نفس از چمران كسى را ساخت كه حضرت امام بزرگترين و پرارزشترين پيام را براى شهادت او دادند.(194( و بنىصدر، با اينكه رئيس جمهور شد و فرمانده كل قوا هم بود به ايران و اسلام خيانت كرد، به گونهاى كه از مضمون سخنان امام نيز بر مىآمد كه از عملكرد او اصلاً راضى نيستند(195( و در حقيقت او كسى بود كه با جاسوسان سازمان سيا همپياله شد.(196( اگر مردم ما، به خصوص مسؤولين نظام جمهورى اسلامى بخواهند براى زندگى خود و راهى كه مىپيمايند الگو و پند بگيرند - من اول از همه خودم را مىگويم - بايد خط مشى و زندگى سياسى و عبادى اين دو نفر را به دقت مطالعه كنند كه به راستى نشاندهندهى راه نور و راه ظلمت است. در تاريخ سراپا حماسهى سوسنگرد و دشت آزادگان، كارنامهى درخشانى از مقاومت وجود دارد. ما پس از عبور از دوران يكى دو ماههى اول جنگ كه در ارتفاعات اللهاكبر، سوسنگرد و ارتفاعات رملى مقاومت مظلومانه مىكرديم، خود را پيدا كرديم و عملياتهايى چون امام مهدى (عج( را عليه مواضع دشمن انجام داديم كه همه با پيروزى همراه بود و عراقىها ناچار شدند تا روستاى دهلاويه كه بعدها محل شهادت شهيد چمران شد عقبنشينى كنند.
من اينجا در عبور مختصر از خاطرات دشت آزادگان، به عمليات هويزه اشاره مىكنم كه در تاريخ 15 دى ماه 1359 توسط برادران ارتش و همراهى و حضور تعدادى از برادران پاسدار و بسيجى انجام گرفت و علىرغم پيروزى اوليه و در هم شكستن خطوط مختلف ارتش عراق، به بنبست رسيد. در آن عمليات كه به »حماسهى هويزه« معروف شد حجةالاسلام والمسلمين ابوترابى از جمله كسانى بودند كه به اسارت دشمن درآمدند و اثربخشى وجود آن مرد بزرگ در دوران اسارت حكايت از حكمت الهى در انجام بعضى اتفاقات دارد. ما در عمليات »نصر« كه به حماسهى هويزه معروف شد به قلههاى جديدى از رشد و تعالى رسيديم. مرزهاى شهادت آن چيزى بود كه اثر جنبى آن مىتوانست در راه بسيار سخت و دشوارى كه فرا روى خود داشتيم به ما كمك كند. اين شهادتها، ارتباط تودهى مردم با صحنههاى دفاع مقدس را بيشتر و ريشهدارتر كرد، به خصوص(197( كه مىتوانست ياد و خاطرهى شهداى مظلوم دشت كربلا را در ذهنها زنده كند.
در اين عمليات حسين علمالهدى به شهادت رسيد. حسين از مردان بىنظيرى بود كه در مكتب امام حسين (ع( خود را ساخته بود.(198( او قبل از پيروزى انقلاب و در سالهاى 1356 گروه چريكى »موحدين« را تأسيس كرد و موفق شد اقدامات مهم و كوبندهاى را در شهرهاى مختلف عليه رژيم شاهنشاهى انجام دهد. ايشان در آخرين عمليات خود كه بمبگذارى در منزل فرماندار نظامى اهواز بود دستگير و به اعدام محكوم گرديد.
حسين علمالهدى از آن الگوهاى مناسب و دستنيافتنى دوران جنگ تحميلى است كه در حقيقت مىتواند چراغ راه جوانان ما باشد. در حماسهى هويزه، حسين شهادت را انتخاب كرد(199( و خون به زمين ريختهشدهى او و ياران مظلومش، زمينهاى بود تا ما بتوانيم ده ماه بعد عمليات طريقالقدس را به انجام برسانيم. عمليات موفق و كوبندهاى كه نگذاشت مرزهاى جديدى براى صدام و حزب بعث شكل گيرد و انتقام اين امت در پاسخ به جنايات وحشيانهى دشمن در شروع جنگ تحميلى بود.
آمادگى براى عمليات
ما در مدتى كه در ستاد عمليات جنوب بوديم يك برنامهى مشخص براى بازديد از جبهههاى مختلف داشتيم و سعى مىكرديم در هر زمان يكى از ما سه نفر، يعنى برادر رشيد يا حسن باقرى و يا بنده، در يكى از خطوط دفاعى حاضر باشيم و مسائل را از نزديك كنترل كنيم. البته برادر رشيد به خاطر مسؤوليت و سوابق ايشان در سپاه دزفول، بيشتر مسائل دشت عباس را كنترل مىكرد. ما نياز به يك استراتژى براى خارج كردن دشمن از خوزستان داشتيم و با الويتى كه حضرت امام براى حصر آبادان مشخص كرده بودند معلوم بود كه ما هم روى آن حساس بوديم و بايد گزارش كار مىداديم؛ لذا اگر مىخواستيم شروع كنيم بهترين كار در مرحلهى اول آزادى آبادان از محاصره بود. بر و بچههاى جبههى دارخوين روى اين مسأله بسيار فعال بودند. يك فكرى آن موقع در ذهن ما بود و آن اين بود كه اگر نمىتوانيم يا بايد چند ماهى منتظر بمانيم تا حصر شكسته شود، لااقل به دشمن فشار بياوريم و مثلاً خطوط اول و دوم دفاعى او را بگيريم.
از نظر نظامى آبادان در محاصره بود، ولى اگر ما خود را جمع و جور مىكرديم و توان اجراى عمليات را فراهم مىكرديم در حقيقت اين لشكر 3 زرهى عراق بود كه در محاصره بود، يعنى سه طرف او خطوط دفاعى آبادان و ماهشهر و دارخوين بود و در پشت سرش هم رودخانهى كارون قرار داشت.
در هر صورت يك فكرهاى اوليهاى جمعبندى شد و نيروهاى دارخوين اراده كردند كه عمليات اثرگذار خود را اجرا كنند. يك مقدمهاى داشت اين عمليات. اول اينكه فكر كرديم اگر بخواهيم فاصلهى حدود دو كيلومترى خود با دشمن را طى كنيم بسيارى از نيروهاى ما در حين پيشروى كشته مىشوند. فكر نيروها به اين رسيد و به راستى خدا اين فكر را در ذهن فرماندهان جبهه دارخوين آورد كه يك كانالى بزنند و خود را توسط آن كانال به دشمن نزديك كنند. آن طور كه در ذهن من هست فكر اوليهى طرح را شهيد »پهلواننژاد« داده بود. كندن كانال حدود سه ماه طول كشيد. شكل كانال به صورت T بود و عمق آن حدود 180 سانتيمتر و براى رسيدن به نزديكى دشمن نيروها 1750 متر كانالكنى كردند. اين يكى از جالبترين ابتكارات و البته سختترين طرحهاى دوران دفاع مقدس بود.(200( البته براى اينكه كانال شناسايى نشود هر چه كندن آن ادامه پيدا مىكرد روى آن را با شاخههاى خرما و علفهاى خشك مىپوشاندند و خاك آن را هم كه مرطوب و تازه بود توسط گونى به عقب خط مقدم مىآوردند. به اين صورت ما تا نزديكى خط دشمن جلو رفتيم. در داخل كانال هم هميشه چند نفر مسلح و آماده رزم بودند و بناى ما اين بود كه اگر گشتهاى عراقى آمدند و كانال شناسايى شد آنها را بكشند و به داخل كانال بياورند تا اطلاعاتى به خط دشمن برده نشود. در هر صورت تا شب عمليات به خير گذشت و كانال هرگز شناسايى نشد.
كندن كانال فقط جزيى از طرح بود. در آن زمان بنىصدر اصلاً موافق اجراى عمليات نبود. هر وقت من به دارخوين مىرفتم نيروها فشار مىآوردند انگار كه همهى تقصيرها به گردن من است. ما ناچار بوديم عمليات را به تصويب شوراى عالى دفاع برسانيم، ولى كار به بنىصدر گير داشت.(201( يادم مىآيد يك بار كه براى نيروهاى دارخوين سخنرانى مىكردم (اين در حالى بود كه آنها حتى سازماندهى عمليات را هم كرده و فقط منتظر اجازه و فرمان بودند، آنها فشار مىآوردند و من توجيه مىكردم كه فلان و فلان.( يكى از نيروهاى خيلى جوان به نام على قوچانى كه بعداً از بهترين نيروهاى جنگ شد، بلند بلند مىگفت: »شما داريد وقت ما را تلف مىكنيد و ما را سر كار گذاشتهايد.« خلاصه آن قدر مرا در منگنه قرار دادند تا بالاخره چيزهايى كه نبايد بگويم را گفتم و به اصطلاح مقدارى افشاگرى كردم.(202)
حتى يك روز بنىصدر از جبههى دارخوين بازديد كرد. در آنجا مسؤولين جبهه با او صحبت كرده بودند و نتوانسته بودند كه او را قانع كنند كه مىتوانند عليه مواضع دشمن وارد عمل شوند.(203)
خلاصه ما دست نيروهاى جبههى دارخوين را باز گذاشته بوديم و آنها همهى كارهاى لازم را انجام داده بودند كارهايى مانند سازماندهى، آموزش، جمعآورى و آماده نمودن مهمات مورد نياز و مهمتر از همه طراحى عمليات و به دست آوردن بهترين روحيه و آمادگى رزم براى اجراى آن. مسؤولين دارخوين حتى زمانى كه شهيد بهشتى به اهواز آمده بودند از ايشان دعوت كرده بودند كه ما مىخواهيم عمليات كنيمو شما بياييد براى بچهها سخنرانى كنيد. يك چنين حال و هوايى بود، اما كار به تصويب بنىصدر گير داشت و او فرمانده كل قوا بود. مشكل ما فقط در جبههى دارخوين نبود، در جبهههاى آبادان، سوسنگرد، هويزه، دهلاويه و در هر جايى كه ما مىخواستيم ابراز عقيده كنيم و طرح پيشنهاد دهيم، بنىصدر برخورد مىكرد. در هر صورت شرايط به همين صورت پيش رفت تا بحران داخلى شدت گرفت و قضايا به گونهاى ريشهاى حل گرديد.
بحران داخلى و عزل بنى صدر
بنىصدر از همان اولين روزهاى قرار گرفتن بر مسند رياست جمهورى مخالفت با خط امام را شروع كرد. البته جايگاه حضرت امام (ره) در بين مردم آن قدر رفيع بود كه كسى جرأت نداشت به صورت علنى سخنى عليه ايشان بگويد، ولى خوب معلوم بود كه شاخه هاى اين خط مقدس را قطع مىكردند و كسانى مثل شهيد بهشتى مورد هجمهى ناجوانمردانه قرار مىگرفتند. برو بچههاى سپاه بيشتر از همه با بنىصدر مشكل داشتند، زيرا او به هيچ وجه براى نيروهاى حزب الهى احترام و ارزش قايل نبود و حتى شهيد بزرگوارمان صياد شيرازى را تحمل نكرد و با اينكه صياد شيرازى مردى فهميده، مؤدب و متدين بود و بخصوص براى احترام به فرامين امام (ره) تلاش مىكرد احترام بنىصدر را نگه دارد؛ ولى بنىصدر او را از كار بركنار كرد به گونهاى كه در مدت حدوداً نه ماهه ى اول جنگ شهيد صياد مأمور به سپاه بود و از كار در ارتش بركنار شده بود.
جدايى بنىصدر از مردم و خط امام در 14 اسفند 1359 كه مجاهدين خلق براى او در دانشگاه تهران ميتينگ گذاشتند، بيشتر شد. سازمان با حقه و نيرنگ بنىصدر را به دنبال خود مىكشيد، البته بنىصدر اعتقاد داشت كه حضرت امام چند ماهى بيشتر عمر نمىكنند و با توجه به اينكه نيروهاى سپاه هم او را قبول نداشتند تحليل او اين بود كه اگر سازمان مجاهدين را داشته باشد مىتواند بر قدرت تكيه داشته باشد.(204)
در 14 اسفند، بنىصدر همراهى با سازمان را انتخاب كرد و بهطور كامل از خط امام و مردم متدين ايران فاصله گرفت و آنها كه اهل تحليل بودند و يك كلمه از سياست مىدانستند تا پايان كار را فهميدند كه چه خواهد شد.(205( معلوم بود كه ما در صحنهى نبرد مشكلمان دوچندان و همهى كارها قفل بود.
بعد از 14 اسفند بنىصدر علنىتر و بىپرواتر برخورد مىكرد، حتى يادم هست كه در مصاحبه با خبرنگاران نشريه هاى خارجى، وقتى آنها شيطنت مىكردند و هدف آنها اين بود كه شكاف درون حاكميت را نمايش دهند، بنىصدر به آن دامن مىزد و با كنايه و حتى بىادبى و پررويى برخورد مىكرد بهگونهاى كه كمكم عليه حضرت امام موضع گرفت.(206)
با اين حال حضرت امام مرتباً به بنىصدر نصيحت مىكردند. البته او فكر مىكرد كه اگر در صحنهى جنگ نباشد، عراق پيش مىبرد(207( يا اين طور القا مىكرد كه چون من فرمانده كل قوا هستم كسى نمىتواند با من كارى داشته باشد و خلاصه يك جنگ روانى راهانداخته بود تا اينكه حضرت امام آن جمله معروف را گفتند: »نصيحت برادرانه خواهم كرد. نصيحت خاضعانه خواهم كرد؛ لكن اين را بايد همه بدانند آن روزى كه من احساس خطر براى جمهورى اسلامى بكنم، آن روزى كه من احساس خطر براى اسلام بكنم، آن روز اينطور نيست كه باز من بنشينم نصيحت بكنم. دست همه را قطع خواهم كرد.«(208)
اما اين برخوردها فايدهاى نداشت و در حالى كه بنىصدر فكر مىكرد كسى قادر نيست او را از قدرت خلع كند، امام با يك سطر او را از فرماندهى كل قوا خلع كردند(209( و چند روز بعد هم مجلس شوراى اسلامى رأى به عدم كفايت سياسى او داد و بنىصدر از رياست جمهورى هم خلع شد.
به دنبال آن بنىصدر همراه با مسعود رجوى و خلبان شاه از ايران فرار كردند و فرانسه به آنها پناهندگى سياسى داد، در حالى كه صدام نيز طى پيامى آغوش خود را براى به ميهمانى رفتن او به بغداد، باز كرده بود.(210)
درست زمانى كه نيروهاى جبههى دارخوين براى شروع عملياتى كه هنوز بنىصدر براى اجراى آن اجازه نداده بود آماده بودند، به يكباره راديو اعلام كرد كه ديگر بنىصدر در كار نيست و او از فرماندهى كل قوا عزل شده است.
من آن زمان براى دومين بار طى چند روز در ميان نيروهاى جبهه دارخوين حاضر شده بودم. با مشخص شدن عزل بنىصدر، دست ما براى عمليات باز شد و تصميم گرفتيم نام عمليات را كه همان شب اجرا شد »عمليات فرمانده كل قوا« بگذاريم.