همان گونه كه در صفحات قبل بيان كردم، نظام نوپاى جمهورى اسلامى ايران در آغاز جنگ تحميلى از وضعيت سياسى مطلوبى برخوردار نبود. از لحاظ نظامى نيز ارتش انسجام خوبى نداشت و از يك تفكر عقلانى، فكر طراحى عمليات و بخصوص اطلاعات لازم در درون آن، خبرى نبود و فرماندهان آنها از طرحهاى گسترش لشكرها در مناطق خوزستان اطلاعات كافى نداشتند. سپاه پاسداران هم يك نهاد تازه تأسيس بود و هنوز تجربهى جنگ با يك كشور خارجى را نداشت؛ هر چند براى مدت يكسال بعد از پيروزى انقلاب اسلامى در جنگ با ضد انقلاب در كردستان تجربههاى عملياتى و نظامى خوبى كسب كرده بود، اما نه ارتش و نه سپاه آمادگى يك جنگ تمام عيار كلاسيك را نداشتند.
بنىصدر هم كه با شروع جنگ تحميلى هفت ماه از حكم او در سمت فرماندهى كل قوا مىگذشت، علىرغم افكار و اهداف گروهكهاى ضد انقلاب در تضعيف نهادهاى انقلابى، هيچ تلاشى در تقويت و انسجام نيروهاى مسلح نكرد و در شرايطى كه عراق و استكبار جهانى در حال تدارك و مهيا ساختن يك حملهى سنگين به ايران بودند، در داخل كشور با توجه به همهى هشدارها و تذكراتى كه به شخص رئيسجمهور داده شد، هيچ تدبيرى اتخاذ نگرديد و اين هشدارها به نتيجه نرسيد و جنگ در شرايطى آغاز گشت كه هرگز آمادگى رزمى در قواى نظامى وجود نداشت.
روزى كه هواپيماهاى عراق فرودگاه سنندج را بمباران كردند، من در اين شهر بودم و ديدم كه سر و صداى بمباران وضعيت شهر را به هم ريخت و مردم وحشتزده به خيابانها ريختند. بعد هم از طريق راديو شنيدم كه علاوه بر فرودگاه سنندج، فرودگاه ساير شهرها نيز بمباران شده است. در حقيقت جنگى آغاز شد كه قريب 8 سال، دفاع مقدس و شرافتمندانهى جوانان پاكباخته و غيور اين مملكت را به دنيا نشان داد.
من كه تا پايان مهرماه سال 1359 در مسئوليت فرماندهى سپاه كردستان انجام وظيفه مىكردم، با شروع جنگ و بحرانى شدن وضعيت مناطق جنگى بخصوص در منطقهى خوزستان بعد از گذشت 34 روز از آغاز جنگ، طبق دستور سرلشكر شهيد يوسف كلاهدوز - قائم مقام فرمانده كل سپاه به همراه يكصد و چند نفر از برادران سپاهى، و با مقدارى تجهيزات و ادوات نيمه سنگين، راهى خوزستان شديم و برادر رسول ياحى بهعنوان فرمانده كردستان تعيين گرديد. از جمله برادران و دوستانى كه با بنده به اهواز آمدند، شهيد سرلشكر حسين خرازى، سرتيپ سيدعلى بنىلوحى، سردار اصغر صبورى، شهيد ردانىپور و سردار على زاهدى بودند. به خاطر دارم به محض آنكه وارد اهواز شديم در فلكهى چهارشير به يكباره چندين گلولهى توپ در اطرافمان به زمين خورد. بچهها به سرعت از ماشينهاى وانت سيمرغ - كه در آن زمان جزء ماشينهاى سازمانى سپاه بود و هنوز وانت تويوتا بهعنوان ماشينهاى نظامى استفاده نمىشد پياده شدند و هر كدام در گوشهاى پناه گرفتند تا وضعيت به حالت عادى بازگشت. من توانستم مدرسهاى را در همان نزديكى براى استقرار نيروها پيدا كنم و سپس با مراجعه به سپاه پاسداران اهواز، توسط برادران مسئول در آن پايگاه به اوضاع نظامى منطقه آگاهى پيدا كردم. ورود ما به اهواز دهم آبانماه سال 59 بود.
در همان سپاه اهواز بود كه خبر يافتم خرمشهر سقوط كرده، آبادان نيز نزديك به 270 درجه محاصره گشته است و عراقىها از عرض رودخانهى كارون عبور كرده، جادهى اهواز آبادان و ماهشهر آبادان را تصرف كردهاند. از جمله شهرهاى ديگر خوزستان كه به اشغال عراقىها درآمد، سوسنگرد و بستان بود. تنها جايى كه نيروهاى دشمن مجبور به عقبنشينى شدند در عبور از رودخانهى بهمنشير بود كه توسط نيروهاى مردمى منطقه شكست سختى به آنها وارد شد. البته در غرب كشور هم عراقىها بعد از گذشتن از مرزهاى بينالمللى و تصرف ارتفاعات مرزى، در همان روزهاى اول جنگ مناطق سومار، سرپل ذهاب، نفتشهر و قصرشيرين را تصرف كرده و قدم به قدم به داخل خاك ايران پيش آمدند.
بعد از آگاهى از وضعيت منطقه و دريافت اطلاعات از خطوط نبرد و درگيرى با دشمن، من به اتفاق همرزمان و همسنگرانم كه از كردستان آمده بودند به محور دارخوين اعزام شديم. منطقهى دارخوين مقابل شادگان قرار دارد و در حدود 40 كيلومترى آبادان است. با استقرار در نخلستانها و سنگربندى بچهها، اولين معضل و مشكل ما تدارك و پشتيبانى نيروهاى مستقر در اين محور بود. حتى مكان استراحت براى بچهها وجود نداشت و شبها تا صبح در زير همين نخلها با وجود پشه و حشرات زياد به زحمت مىخوابيديم. از همه بدتر تغذيهى نيروها بود كه با سختى روزى دو وعده غذا تهيه مىكرديم، آن هم از پايگاه سپاه شادگان كه البته پايگاه كوچك و فقيرى از لحاظ مالى و تداركاتى بود؛ اما به لطف خداوند با همان امكانات اوليه، غذايى هر چند مختصر تهيه مىشد و بين نيروها تقسيم مىگرديد. مشكل بعدى، نظافت، استحمام و تهيهى لباس و پوشاك نيروها بود. همان طور كه بيان كردم هيچ نوع امكاناتى در آن روزها و ماههاى نخستين جنگ به جبههها نمىرسيد و پشتيبانى و تداركات لجستيكى نيروها بسيار ضعيف بود. وقتى لباسهايمان كثيف مىشد، در همان نهرهاى جارى در نخلستانها مىشستيم و همان طور خيس، خيس مىپوشيديم و يا پارچهاى به خود مىبستيم تا لباسهايمان خشك شود. خلاصه آنكه دو دست لباس نداشتيم، ولى با همهى اين مشكلات و سختىها بچهها هرگز از خود ضعف نشان نمىدادند و حضور اين نيروها در محور دارخوين اجازهى ورود دشمن را به اين منطقه نمىداد؛ تا اينكه يك روز برادران ديدهبان گزارش دادند كه دو يا سه تانك عراقى در قسمت غربى رودخانهى كارون پيشروى كرده و با شليك چند گلولهى تير مستقيم تانك، ساختمان پاسگاه ژاندارمرى دارخوين را زير آتش گرفته است كه نيروهاى ژاندارمرى هم بعد از اندكى مقاومت آنجا را تخليه كرده و رفتهاند. تا چند روز هم ما موقعيت و وضعيت پاسگاه را زير نظر گرفته بوديم، اما از نيروهاى ژاندارمرى خبرى نشد؛ من به اتفاق چند تن از برادران تصميم گرفتيم از نزديك وضعيت پاسگاه را بررسى كنيم. وقتى كه وارد ساختمان پاسگاه(167( شدم، ديدم كه عجب جاى خوبيست! چند اتاق، خوابگاه و سرويس بهداشتى داشت و دستشويىهاى آن همه سالم بود، حتى در آشپزخانهى پاسگاه وسايل غذاخورى و آشپزى سالم بود. در اسلحهخانهى پاسگاه نيز تعدادى سلاحهاى قديمى همچون بازوكا وجود داشت و نيروهاى ژاندارمرى اين وسايل را با خود نبرده بودند. ما كه در حسرت چنين مكانى بوديم بعد از گذشت يك ماه بالاخره سرپناهى براى استراحت بچهها پيدا كرديم و تصميم گرفتيم كليهى نيروها را از داخل نخلستانهاى منطقه به اين پاسگاه انتقال دهيم. همين مكان، خيلى سريع تبديل به پايگاه استقرار نيروهاى سپاه در خط مقدم دارخوين شد و زمانى هم كه اقدام به عمليات و پيشروى مىكرديم، همين پايگاه بهعنوان عقبه و بنه تداركاتى و اورژانس (بهدارى( نيروهاى اعزامى از سپاه و بسيج به محور دارخوين تبديل شد.