سربازي كه روز 29 بهمن 56، پاي سيدرحيم را نشانه رفت، حتما نميدانست اين اسم روزي معروف خواهد شد. ما نميدانيم آن سرباز در آن لحظه به چي داشته فكر ميكرده؛ هيچكس نميداند اما هر فكري كه توي سر آن سرباز و بقيه كساني كه آمده بودند تا با تظاهراتكنندگان تبريزي مقابله كنند بوده، حتما اين فكر نبوده كه يك روز يكي از همين جوانهاي توي صف، سرداري ميشود كه دومين جنگ طولاني قرن بيستم (بعد از جنگ جهاني دوم) را فرماندهي ميكند. سيديحيي رحيم صفوي 8سال عمرش را در جنگ گذراند و بعد از آن هم مدتي فرمانده كل سپاه بود. حالا هم كه مشاور عالي فرمانده كل قواست؛ ضمن اينكه دكتراي جغرافياي سياسي هم دارد و در دانشگاه تهران تدريس ميكند. يك روز مانده به هفته دفاع مقدس به دفتر كار سردار رفتيم تا يكي از سرشناسترين چهرههاي نظامي تاريخ انقلاب، از خاطرات دوران جنگ بگويد و شرايط بعد از جنگ و دغدغههايي را كه نسبت به نسل سوم انقلاب دارد، برايمان تحليل كند.
سردار شما از فرماندهان ارشد نظامياي هستيد كه 8سال به طور مداوم جنگيديد، الان وقتي شرايط امروز جامعه و جوانان را ميبينيد و با دوره خودتان مقايسه ميكنيد، به چه جمعبندياي ميرسيد؟
از نظر من نبايد نسلها را به اين شكل با هم مقايسه كرد و نسل قديم را با نسل جديد مرتبط دانست. قطعا شرايط امروز خيلي فرق كرده است. ولي طبيعي است كه شما دغدغههايي نسبت به جوان امروز داشته باشيد.
بله، من همين الان چند تا دغدغه دارم؛ يكي اينكه عدهاي دارند جوانهاي ما را نسبت به آينده نااميد ميكنند ولي جوانهاي ما بايد به آينده بسيار اميدوار باشند چون آينده از آن نسل جوان است. دغدغه دومي هم كه دارم از نظر فكري و فرهنگي است.
كدام يكي مهمتر است؟
هر دو مهم هستند ولي شما ببينيد امام كه شاه را ساقط كرد و انقلاب و جنگ را به پيروزي رساند، با همين جوانهاي نسل اول اين كار را كرد، براي همين من معتقدم نسل اول انقلاب، نصرت الهي را ديدند. اگر بخواهم نگراني اصليام را منتقل كنم، اين است كه ما نتوانستيم كارها، اقدامات و ارزشهايمان و حتي كارهاي بسيار بزرگي را كه در رابطه با پيشرفت كشور انجام گرفته است، به نسل جوان امروزمان منتقل كنيم.
مقصر چه كسي است؟
طبيعي است كه دستگاههاي فرهنگيمان كه گسترده و طويل هم هستند، نتوانستند هماهنگ با يك استراتژي روشن اين كارها را انجام دهند.
شما خودتان بوديد، چه كار ميكرديد؟
پيشنهاد من اين است كه براي جوانان زير 30 سال كه 50درصد جمعيت جوان كشورمان را تشكيل ميدهند، بايد يك قرارگاه فرهنگي تشكيل شود. بهترين جا هم براي اين كار، شوراي عالي انقلاب فرهنگي است كه ميتواند در اين قرارگاه فرهنگي، هم استراتژي فرهنگي كشور را به صورت عام تبيين كند و هم اينكه تقسيم كار كند و وظيفه صداوسيما و وزارت فرهنگ و … را مشخص كند.
خب، همه اين كارها انجام شود كه چي بشود؟
كه كارهاي فرهنگيمان به شكل جديتري پيگيري شود. ما حتي ميتوانيم در رابطه با دفاع مقدس از مقطع دبستان تا دبيرستان، يك درس تعريف كنيم مانند فرهنگ و ارزشهاي دفاع مقدس. يادم ميآيد ما در زمان جواني در كتاب فارسيمان درسي داشتيم به اسم دهقانفداكار ولي حالا كه جنگ تمام شده و ما چندينهزار نفر نمونه اين افراد فداكار را در جنگها مشاهده كرديم، حتي يك ورق كتاب هم در وصف كارهاي آنها نداريم. البته شوراي انقلاب فرهنگي، 2واحد درس با عنوان مباني دفاع مقدس تصويب كرد تا دانشجويان بتوانند به صورت اختياري اين درس را انتخاب كرده و بگذرانند كه كار خوبي است.
اينها همهاش كارهاي خوبي است كه بايد انجام شود ولي بيشتر توضيح ميدهيد كه چرا بايد اين كارها انجام شود؟
خب، ما واقعا اگر در همه سطوح ميتوانستيم در مسائل فرهنگي انقلاب، ارزشهاياسلامي وفرهنگدفاع مقدس خوب و همهجانبه كار ريشهاي كنيم و مفاهيم را درست انتقال دهيم، اين 8سال ميتوانست دفاع مقدس تضمين كننده 80سال امنيت ايران باشد چون فرهنگ پايداري و استقامت و جهاد در كشوري كه در يك محيط خطر به سر ميبرد، بايد هميشه زنده بماند.
يعني الان ما در معرض خطر هستيم؟
واقعيت اين است كه دشمن در افغانستان، خليجفارس، عراق و بيشتر كشورهاي اطراف ايران حضور دارد. نظامي كه با آمريكا درگير است، جواناناش هميشه بايد روحيه حماسي و جهادي داشته باشند تا روحيه شجاعت و آمادگي براي فداكاري و دفاع از كشور را پيدا كنند، براي همين بايد براي اينها كار فرهنگي كرد.
الان اگر جنگ شود، شما پيشبينيتان از ميزان حضور جوانان در اين جنگ احتمالي چقدر است؟
نميتوانم پيشبيني كنم.
حتي از جايگاه مشاور عالي فرمانده معظم كل قوا هم نميتوانيد پيشبينيي کنيد؟
باز هم نميتوانم چيزي بگويم ولي احتمال اينكه جوانان زيادي عازم جبههها شوند را ميدهم.
از كجا اين احتمال را ميدهيد؟
از آنجا كه من در دانشگاه تدريس ميكنم؛ روحيات خوبي را در دانشجوها و قشر دانشجو ميبينم. البته شايد در دانشگاههايي كه من تدريس ميكنم؛ اين طوري است (ميخندد).
پس نظر شما همان حضور گسترده جوانان در جنگ احتمالي است؟
بله، ملت غيور ايران در طول تاريخ نشان داده كه ملت شجاعي است. تاريخ و تمدن ايران قبل و بعد از اسلام و به خصوص زماني كه مكتب شيعي رشد پيدا كرد، نشان داد كه اين مكتب همان مكتب شهادت و شجاعت است. مكتب ضدظلم است و من مطمئن هستم اگر خداي نكرده روزي خطري اين كشور را تهديد كند، جوانان زيادي به فرمان مقام معظم رهبري به صحنه ميآيند.
دليل هم داريد؟
شاهد اين حرف من، وجود 11 ميليون بسيجي در كشور است. شما اگر خاطرتان باشد، ما در جنگ فقط يك ميليون نفر بسيجي داشتيم. وقتي كسي به بسيج ميآيدو ثبتنام ميكند ، بالاخره فكر اين را ميكند كه ممكن است يك روز جنگ شود و برود از كشور دفاع كند. به هر جهت ضمن اينكه به طور دقيق نميتوانم سؤال شما را جواب بدهم ولي احتمال اينكه خيل كثيري از جوانها براي دفاع از كشور و نظام و ملت عازم جبههها شوند، بسيار زياد است چون جوان امروزي حق را از ناحق تشخيص ميدهد و دشمنان ما از همين روحيه ميترسند.
ولي جنگ كردن ترس دارد. شما از جنگ نميترسيديد؟
نه. ما اصلا ترس نداشتيم. ما حتي از روز اول جنگ تا روز آخرش، هيچگاه نترسيديم چون خودمان را براي شهادت آماده كرده بوديم؛ يعني سرمان را سپرده بوديم دست خدا. اين اعتقاد همه كساني بود كه وارد ميدان جنگ ميشدند.
حتي از لحاظ انجام عملياتها و طرحريزي آنها هم استرس و هيجاني نداشتيد؟ اينكه آيا اين عمليات موفق ميشود يا نه؟
از نظر طرحريزي كه عمليات موفق شود يا نشود، چرا نگران بوديم چون يك طرف ما دشمن بود اما وقتي تا 90 درصد و حتي بيشتر به پيروزي مطمئن نبوديم، وارد عمليات نميشديم. ولي خب به هر حال در جنگ، دشمن طرف ديگر قضيه است؛ براي همين، نگراني و اضطراب ساعت به ساعت در طول عمليات با ما بود چون لحظه به لحظه شرايط پيشرويها، عقبنشينيها، شهادتها و… تغيير ميكرد.
آن وقت چطوري بر اين اضطراب و نگرانيها غلبه ميكرديد؟
تنها اميد ما،توكل به خداوند متعال و ايمان به نصرت الهي بود. هيچ عملياتي نبود كه خداوند نصرت خودش را به ما نشان ندهد و همين قدرت معنوي، اعتماد و توكل به خداوند بود كه باعث آرامش ما ميشد.
حتي اگر موفق هم نميشديد، اين آرامش بود؟
بله. حتي اگر هم عدم موفقيت پيش ميآمد، خداوند صبري به ما ميداد كه باعث آرامشمان ميشد يا حضرت امام پيامي ميدادند كه باعث دلگرميمان ميشد؛ مثلا در عمليات بدر كه ما براي بار دوم تا كنار دجله و فرات رفتيم و برگشتيم. در اين عمليات، خيلي به ما فشار آمد و خيلي ناراحت بوديم اما امام پيغام دادند كه« حضرت علي(ع) هم در بعضي از جنگها موفق نشد، شما كه از ايشان بزرگتر نيستيد». اين پيغام در آن شرايط، يك آرامش بزرگ و عميقي به همه ما داد. ولي كلا اين را ميخواهم بگويم كه در جنگ، اضطراب زياد بود.
اين حرف را خيليها ميزنند كه حرف امام آرامبخش بود، واقعا در كلام و سخنان امام(ره) چه چيزي بود كه يك جملهاش ميتوانست به شما آرامش دهد؟
ببينيد، امام يك رهبر الهي بود كه جذابيت و نفوذ كلام ايشان ملتي را به صحنه انقلاب ضد ستمشاهي كشيد. نفوذ كلام امام و عشق و محبتي كه مردم به ايشان داشتند هم باعث شده بود كه مادران و پدران، فرزندانشان را تا درب اتوبوسهايي كه عازم جبهه بودند، بياورند. خب، پدر و مادرها ميدانستند بچهشان كه ميرود جبهه، بهاش شيريني و شربت نميدهند اما عشق به امام باعث ميشد مردم از جگرگوشههايشان بگذرند و آنها را در معرض تير و تركش و اسارت يا شهادت بگذارند.
يك نكته ديگر در مورد امام، اعتمادي بود كه به جوانهايي مثل خود شما كرد و اداره جنگ را به آنها سپرد.
الان خود شما هم ميتوانيد به جوانها همانقدر اعتماد كنيد كه امام به شما اعتماد كرد و فرماندهي عملياتها را دست شما سپرد.
اينكه چرا امام به ما اعتماد كرد و جنگ را به ما سپرد، من نميدانم ولي ما چطور فرماندهان جنگ را براي تيپها و لشكرها انتخاب ميكرديم، يك سيستم خاصي داشت. آن موقع بيشتر فرماندهان جنگ ما جوان بودند، طوريكه متوسط سنشان چيزي بين 19 تا 23 سال بود. من كه مسنتر بودم، 27سال داشتم.يك نكته جالب هم اينكه سردار اسدي كه الان فرمانده نيروي زميني سپاه هستند، چند سالي از من بزرگتر بودند؛ براي همين، فرماندهان ديگر بهاش ميگفتند بابا (ميخندد).
ملاكهايتان براي اعتماد به همين جوانها چي بود؟ چطوري يك جوان 19 ساله ميشد فرمانده عمليات؟
خب، ما يكسري ملاكها و شاخصهايي براي انتخاب فرماندهان داشتيم. اولين ملاك، نشان دادن لياقت فرماندهي
در ميدان بود. هيچكس در جنگ يكمرتبه فرمانده نميشد و تا شجاعت خودش را در ميدان نشان نميداد، رشد نميكرد؛ مثلا سردار علي زاهدي كه قبلا فرمانده نيروي زميني سپاه بود، به عنوان يك بسيجي 17-16 ساله آمده بود جبهه.3-2سال اول جنگ، بسيجي بود اما بعدشايستگي خودش را نشان داد تا در عمليات طريق القدس – عمليات آزادسازي بستان- فرمانده گردان شد؛ همان گرداني كه رملها را دور زد، تنگه چزابه را گرفت و بعد زد به توپخانه 130ميليمتري عراق. بعد از اين عمليات، سردار زاهدي فرمانده تيپ و لشكر امام حسين (ع) شد و بعد از جنگ فرمانده نيروي زميني سپاه شد.
رزمندهها چقدر اين فرماندهان جوان را باور ميكردند؟
ببينيد، آن زمان بسيجيان و پاسداران به راحتي كسي را به عنوان فرمانده قبول نميكردند. آنها بايد فرماندهشان را در ميدان جنگ ميديدند تا به شجاعت، تدبير و فكر جنگياش در طرحريزيهاي عمليات ايمان پيدا ميكردند.
مثال ميتوانيد بياوريد؟
مثلا عمليات فاو! اين عمليات بيش از 70 شبانهروز طول كشيد؛ يك جنگ تمام عيار و پي در پي بود كه روزها عراقيها حمله ميكردند و شبها ما. اين مدت جنگ، صبر و استقامت ميخواهد و فرمانده بايد هم در جنگ و هم در مقابل شهدايي كه در عمليات ميدهد، صبر داشته باشد. يك فرمانده در جنگ، زماني كه 300-200 يا بعضا 500 شهيد ميدهد، بايد تحمل داشته باشد يا بيخوابي را تحمل كند. اينها مسائل خيلي مهمي هستند.
و در اين شرايط سخت، شما سعي ميكرديد از نيروهاي جوانتان مشورت بگيريد؟
بله. انصافا ما در عملياتها وقتي نظرات را جمع ميكرديم، بهترين و مناسبترين نظرات را جوانها ميدادند چون باهوش و ذكاوتي كه داشتند، تمام احتمالات و سختيهاي جنگ را ميسنجيدند و موفق هم ميشدند.
بچههاي شما هم همين سوالات را راجع به جنگ از شما ميپرسند؟
بله، فرزندان من هم مثل بقيه جوانها دوست دارند بيشتر درباره ابهامات و شبهات جنگ سؤال كنند. بعضي وقتها هم راجع به خاطرات و زواياي ناگفته جنگ سؤالاتي ميكنند.
از اسرار جنگ بهشان چيزي نميگويد؟
آن چيزي كه سرّ جنگ است، به عنوان سرّجنگ باقي خواهد ماند ولي تا آنجا كه ظرفيت داشته باشند و مشكل خاصي نباشد، سعي ميكنم بعضي چيزها را به بچههايم منتقل كنم تا واقعيت جنگ را بدانند.
سر لشكر رحيم صفوي و روزهاي جوانياش
كسي دنبال شغل نبود
شما زمان شاه، ليسانس زمينشناسي گرفتيد. اگر انقلاب نميشد فكر ميكنيد چهكاره ميشديد؟
اين سؤال سختي است. من از اواخر تحصيلات دانشگاهيام در سالهاي 51 و 54 مبارزهام را عليه رژيم شاهنشاهي شروع كردم و در اين مبارزات هم خيلي جدي بودم.
يعني تصميمي براي آينده شغليتان نداشتيد؟
خب، طبيعتا اگر انقلاب به پيروزي نميرسيد، من هم در راستاي تحصيلات تخصصي خودم يك جايي مشغول كار ميشدم.
پس دغدغه شغل هم داشتيد؟
نه، شغل دغدغه اصليام نبود. مسيري كه من انتخاب كرده بودم، مسير مبارزه بود و اين مسير را آگاهانه انتخاب كرده بودم. آن روزها كمتر كسي به فكر اين بود كه شغلي داشته باشد.
مگر پيشبيني ميكرديد كه مبارزات به پيروزي برسد؟
ما فكر نميكرديم به اين زوديها مبارزه ما به پيروزي برسد اما از هر فرصتي براي مبارزه استفاده ميكرديم. من سال 56-54 بهعنوان افسر وظيفه در تيپ 55 هوابرد شيراز بودم، در حاليكه افسر وظيفه بودم باز هم كار فرهنگي ميكردم؛ ميرفتم در روستاها آموزش قرآن ميدادم. حتي در روستايي پشت مقبره سعدي با پول خيرين شيراز، مسجد احداث كرديم و آموزش قرآن ميداديم. اما به هر جهت در سال 56 هم هنوز اطميناني نبود كه انقلاب، انقلاب بزرگي ميشود و به پيروزي ميرسد.
پس شما با انجام كارهاي فرهنگي وارد كارهاي سياسي شديد؟
بله، طبع و انديشه من بيشتر به يك كار فرهنگي ميخورد؛ منتها كار فرهنگياي كه در راستاي مبارزه و توأم با سياست باشد. خود من سال 56 در قم شاهد كشتار مردم قم بودم و واقعا ديدم ارتش شاه تيرها را از كمر به بالا ميزند كه اين همان مفهوم قتل عام بود.
پدر شما مخالفتي با كارهايتان نداشتند؟
پدرم در جريان فعاليتهاي سياسي من، خواهرانام و برادرانام بود ولي مانع مبارزات ما نميشد؛ مثلا در تبريز من تير خوردم و فراري شدم. پدرم را چند بار بردند ساواك و كلي اذيتش كردند ولي هيچي نگفت. رييس ساواك آن زمان سراغ من را گرفت ولي پدرم با يك طمأنينه و آرامشي ميگفت كه شما ساواك هستيد؛ پسر من گم شده و بايد پيدايش كنيد.
روايت رحيم صفوي از نقش مقام معظم رهبري در دوران جنگ
کلاشنيکف با قنداق تاشو
اما در رابطه با جنگ و حضور مقام معظم رهبري، آقا به عنوان نماينده حضرت امام در شوراي عالي دفاع، همواره در جلسات شورا حضور داشتند. حضرتآقا لباسرزم ميپوشيدند، يك تفنگ كلاشنيكف قنداق تاشو به شانهشان ميانداختند و از خود خرمشهر بازديدشان را آغاز ميكردند تا بالا. ايشان در حالي از خط مقدم خرمشهر بازديد ميكردند كه قسمت غربي خرمشهر سقوط كرده بود.
ايشان در قسمت شرقي شهر به سمت آبادان به اين طرف پل و اين طرف رودخانه تا خانههاي كنار رودخانه كارون ميآمدند و با بچههاي خرمشهر و بچههاي رزمنده از نزديك ديدار ميكردند يا اينكه در جبهههاي سوسنگرد حضور پيدا ميكردند. ايشان حتي در منطقهاي به اسم دُبّ حَردان، در نزديكي اهواز كه نزديكترين فاصلهاي بود كه دشمن به اهواز رسيده بود، حضور پيدا ميكردند. حضور حضرتآقا در خطوط مقدم جبهه، تأثير بسياري بر رزمندگان خطوط مقدم داشت، از ارتشي گرفته تا بسيجي و ديگران، وقتي كه آقا را با آن هيبت به عنوان نماينده امام ميديدند، قوت قلب ميگرفتند.
در حقيقت، حضرت آقا پناهگاه بسيجيها و پناهگاه سپاه بودند؛ يعني هرجا كه ما به مشكلي برميخورديم، كمكي ميخواستيم، تداركي ميخواستيم، سلاح يا مهماتي ميخواستيم، به آقا رجوع ميكرديم كه ما پاسدارهاي فلانجاييم و درفلان جبههها هستيم ولي سلاح نداريم يا مهمات نداريم.
من به خاطر دارم كه ما در جبههها به تعداد كافي آرپيجي نداشتيم؛ اولين محموله قبضهها و موشكهاي آرپيجي كه به تهران آمد، حضرتآقا دخالت كردند و با اصرار و پافشاري ايشان، نيمي از آن قبضهها و مهمات را به سپاه دادند و نصفش را هم به ارتش؛ يعني اگر اين دخالت حضرتآقا نبود، ازآن تسليحات، هيچ چيزي به دست پاسدارها و بسيجيها كه در جبههها بودند، نميرسيد.
يكي ديگر از مقاطع، اين بود كه اگر تصميمگيري و قاطعيت حضرت آقا نبود، واقعا حصرآبادان شكسته نميشد. طرح شكستن حصرآبادان را خود من به شوراي عالي دفاع بردم. آن موقع در شوراي عالي دفاع هنوز بنيصدر بود، آقا بودند، آقاي هاشمي رفسنجاني، شهيد محمد منتظري و همچنين آقاي پرورش بودند. محل تشكيل شوراي عالي دفاع هم در پايگاه هوايي دزفول بود.
آقاي بنيصدر با طرح ما به شدت مخالفت ميكرد. آقايان ديگر هم بعضي مخالفت ميكردند ولي حضرت آقا چون شناخت مناسبي از سپاه و توانايي ما داشتند، خيلي قاطع از ما حمايت كردند. در واقع، طرح شكستن حصرآبادان با دخالت شخصحضرتآقا در آن جلسه به تصويب رسيد و اگر آن قاطعيت و آن درايت و آن برخورد ايشان نبود، اين طرح در آن جلسه تصويب نميشد.
خاطره ديگري كه در ذهن دارم، مربوط به يكي از جلسات شورايعالي دفاع است كه بنيصدر تشكيل داده بود. من و شهيدحسنباقري هم به آن جلسه رفتيم. ارتشيها گزارشهايشان را دادند و مسائلي را از زاويه ديد خودشان مطرح كردند. بعد نوبت به ما سپاهيها رسيد. من به حسن باقري كه مسؤول اطلاعات بود، گفتم كه شما برو پاي نقشه. حضرت آقا يك نگاهي به ما كردند. آن موقع خود من يا 48 كيلو بودم يا حداكثر 50كيلو؛ خيلي لاغر. فانوسقه را 2 دور، دور كمرم بسته بودم، حسن باقري كه ديگر از من خيلي لاغرتر بود ، عكسهايش را كه ديدهايد ؛ آقا يك نگاهي به ما كردند كه اين جوان حالا جلوي بنيصدر چه ميخواهد بكند؟ حسن باقري رفت و قشنگ تمام خطهاي جبهه نبرد را به صورت دقيق توضيح داد؛ اينجا چه واحدي از دشمن هست، چه لشكري است، چه ارگاني است، حتي دشمن از اينجا ميخواهد به كدام سمت حركت كند و… وضعيت جبههها و خاكريزها را خيلي دقيق تشريح كرد.
هر چقدر حسن باقري بيشتر حرف ميزد، آقا خوشحالتر ميشدند كه بچههاي انقلاب و بچههاي امام اينطور دقيق و مسلط به مسائل نظامي نگاه ميكنند. آن جلسه هم براي ما و هم براي حضرتآقا، خيلي جلسه جالبي بود؛ بسيار زيبا. اين را هم بگويم كه ما با اينكه فرمانده عمليات خوزستان بوديم اما بنيصدر اصلا ما را به جلسههايشان راه نميداد. ما ميرفتيم خدمت آقا و آقا دست ما را ميگرفت و به جلسه ميبرد. بنيصدر هم ديگر جرأت نميكرد چيزي بگويد. اصلا حضور ما در آن جلسات، با حمايت حضرتآقا بود تا واقعيتهاي جنگ را براي اعضا بگوييم.
گزيدهاي از خاطرات سرلشكر صفوي درباره بعضي از چهرههاي خاص جنگ
بچه، براي چي آمدي جبهه؟
امام خميني(ره)
ما فرمانده گرداني در لشكر 33 المهدي داشتيم كه اسمش مرتضي جاويدي بود كه در عمليات والفجر 2 با گردانش يك هفته در محاصره عراقيها گرفتار شده بود اما بعد از يك هفته، حلقه محاصره را شكست و نيروهايش را نجات داد. بعد از آن ايشان را برديم جماران، خدمت امام. امام وقتي ايشان را ديدند، بلند شدند و پيشاني آقاي جاويدي را بوسيدند. در همان لحظه مرتضي جاويدي هم پيشاني امام را بوسيد. من خودم آنجا بودم. در چشم امام، عشق و محبت را ديدم.
حجتالاسلام والمسلمين سيدحسن خميني
ايشان هنگام عمليات والفجر 10 به منطقه حلبچه آمده بود و در لشکر 17 عليابنابيطالب(ع) حضور داشت. آن موقع آقا سيدحسن17-16 سالش بود. خودش تعريف ميكرد كه عيد نتوانسته بود به تهران برود. ميگفت كه من زنگ زدم به مادرم، كمي با ايشان صحبت كردم كه ايشان گفتند آقا (يعني امام) ميخواهند با شما صحبت كنند. ايشان ميگويد تا امام آمدند صحبت كنند من بياختيار بلند شدم و سرپا ايستادم.
آقا مصطفي خامنهاي (پسر بزرگ مقام معظم رهبري)
در عمليات بدر كنار دجله، من فرزند بزرگ مقام معظم رهبري، آقا مصطفي خامنهاي را ديدم، آن هم در خط مقدم جبهه. خيلي تعجب كرده بودم. رفتم جلو و گفتم آقا مصطفي، چرا در خط مقدم هستي؟ اينجا، هم احتمال اسارت و هم احتمال شهادت شما زياد است. اگر شما را خداي نكرده اسير كنند، دشمنان همهجا ميگويند ما پسر رييسجمهور (آن موقع آيتالله خامنهاي رييسجمهور بودند) ايران را اسير كردهايم. ولي خب، همه جوانها وقتي اين صحنهها را ميديدند كه فرزندان بزرگان كشور به خط مقدم آمدهاند و مانند آنها ميجنگند، خيلي روحيه ميگرفتند.
شهيد سردار مهدي باكري
آقا مهدي باكري يك روز خودش پشت يكي از تويوتاهاي وانت نشسته بود و ميخواست بيايد اهواز. آمد تعميرگاه لشكر عاشورا تا روغن ماشيناش را عوض كند. آن تعميركار گفت: «برو آقا، روز جمعه است، ميخواهيم استراحت كنيم. مگر نميبيني دارم لباس ميشورم؟» چون آقا مهدي هميشه لباس بسيجي ميپوشيد، آن تعميركار ايشان را نشناخته بود. آقا مهدي هم در آن لحظه گفت: «باشد برادر، بيا تو روغن ماشين من را عوض كن، من هم لباسهاي تو را ميشورم» و آقا مهدي نشست و تمام لباسهاي روغني آن تعميركار را شست.
سردارمحمدباقر قاليباف
دكتر قاليباف 17-16 سالش بود كه به جبهه آمده بود. من آن موقع 2دفعه به ايشان گفتم كه پسرجان، براي چي آمدهاي جبهه؟ (ميخندد) آن وقت دكتر قاليباف مثل الان يك هيكل ورزشكاري و تپل نداشت، ريش سيبيلي هم نداشت؛ اما با آن سن كم به عنوان يك رزمنده در لشكر 5 نصر خراسان بود و مدتي بعد شد فرمانده گروهان، فرمانده گردان و فرمانده لشگر 5خراسان و واقعا در طول جنگ نبوغ و استعداد بسياري از خود نشان داد.
شهيد سيدمحسن صفوي (برادر سرلشكر صفوي)
من شبي خواب برادر شهيدم را ديدم كه فرمانده قرارگاه مهندسي جنگ بود. در خواب به ايشان گفتم شما آنجا چه كار ميكنيد؟ آقا محسن گفت: «داداش، فكر ميكني ما اينجا بيكاريم؟ ما داريم اينجا مسجد ميسازيم» و بعد من را برد كنار پنجره مسجد و گفت: «داداش، اين مسجد ما كنار نجف است. ببين، از اينجا حرم اميرالمومنين(ع) ديده ميشود».
و حرف آخر اينكه دلم براي ياران شهيدم تنگ شده است؛ از خدا ميخواهم كه شهادت را نصيبم كند.