وقتى كه به اصفهان آمديم، پدرم زمينى را كه داخل يك باغ بود از مرحوم آقاى زمانى خريدارى كرد و خانهاى كوچك ساخت. كاملاً يادم هست كه آن خانه دو اتاق كاهگلى با يك تنور جهت پخت نان داشت. اعضاى خانوادهى ما به همان سادگى زندگى روستايى، در اين باغ زندگى مىكردند.
اولين سال مدرسه را در دبستان شيخ بهايى واقع در محلهى خواجوى اصفهان سپرى كردم و دو سال از تحصيلات ابتدايى را در اين مدرسه درس خواندم. نام مدير و معلمان، شكل و قيافهى آنها، حتى سرمشقهايى كه مىنوشتم، همه را در خاطر خود دارم. نام مدير مدرسه آقاى ماجد بود. در جوار همين مدرسه، آرامگاه امامزادهاى هست بهنام شاهسيدعلى كه سقاخانه داشت و ما بچههاى مدرسه با يك نيت و حالت بسيار خوب و با صفايى از آن سقاخانه آب مىخورديم و حرم امامزاده را زيارت مىكرديم. بعد از دو سال كه در مدرسهى شيخ بهايى بودم به دبستان اللهوردى خان رفتم. اين مدرسه كه در محلهى نوخواجوى اصفهان قرار داشت، فاصلهى زيادى با خانهى ما داشت و من مجبور بودم روزانه حدود يك ساعت فاصلهى مدرسه تا خانه را پياده طى كنم.
در سالهاى اول زندگى در اصفهان، وضعيت اقتصادى پدرم خوب نبود. به ياد دارم در يك روز زمستانى برف زيادى باريده بود و هوا هم خيلى سرد شده بود. كفشهاى من مناسب نبود و جلوى آن سوراخ شده بود. زمانيكه از مدرسه به خانه بازمىگشتم، حسابى برف و آب وارد كفشها شده، بر اثر شدت سرما پاهايم بىحس گشته بود. وقتى به خانه رسيدم ديدم كه يكى از كفشهايم در بين راه از پايم درآمده و من از شدت سرما اصلاً متوجه نشدهام كه يك لنگه كفش به پايم نيست.
منزل ما در باغى ساخته شده بود كه پيرمرد با فضيلتى به نام آقاى زمانى در آن باغ زندگى مىكرد. او كتابهاى زيادى مطالعه كرده، از معلومات بالايى برخوردار بود. آقاى زمانى كتابخانه خوبى در منزل داشت و به دارو و درمانهاى قديمى (عطارى) كاملاً آگاه بود.
بعد از دوران ابتدايى وارد مقطع متوسطه شدم و در دبيرستان نشاط ثبت نام كردم. از سال اول تا آخر در همين دبيرستان تحصيل مىكردم. نام يكى از مديران دبيرستان آقاى هاشم الحسينى بود. ايشان سيد بزرگوارى است، هنوز هم با ايشان ارتباط دارم. در دوران دبيرستان در مسائل درسى دقت زيادى داشتم و درسها را خوب مىخواندم.
بعضى از دبيران ما از جمله كسانى بودند كه در فعاليتهاى سياسى و مذهبى حضور داشتند و مخالف رژيم شاه بودند؛ از جمله آقاى عبدالله زاهد دبير علوم طبيعى كه معلمى بسيار آگاه، فهيم و متدين بود. ايشان اهل شهرضا بود و خيلى صريح و روشن در كلاس صحبت مىكرد. من به اتفاق يكى از دوستانم به نام آقاى اكبر كوهيان كه هم اكنون در شركت گاز مشغول كار مىباشد – فعاليت سياسى داشتيم. يادم هست در يكى از مراسمى كه شاه به اصفهان آمده بود، همهى دانشآموزان را به خيابان برده بودند تا بايستند و دست تكان دهند؛ در آن صفى كه من بودم، به بهانهى اينكه بند كفشم را مىخواهم محكم كنم خودم را از صف عقب كشيدم و وقتى كه خيابان شلوغ شد، فرار كردم. البته مدير دبيرستان آقاى هاشم الحسينى فهميد و بعداً به يك صورتى به من اشاره كرد و فهماند كه تو از صف مدرسه در رفتى، ولى من اعتنايى نكردم.
در نزديكى دبيرستان ما مسجدى بود به نام مسجدالكريم كه يكى از پايگاههاى فعاليت ما در دوران دبيرستان بود؛ گاهى نماز جماعت را در آنجا مىخواندم.
در دوران تحصيلم در دبيرستان به ورزش علاقه ى زيادى داشتم، مخصوصاً در دو زمينه، يكى واليبال و ديگرى كشتى. در ورزش واليبال جزء بازيكنان خوب دبيرستان بودم و موفقيتهايى هم در واليبال به دست آوردم؛ هنوز هم واليبال را خوب بلد هستم. در كشتى به اتفاق يكى از دوستانم به نام محمود زيگلرى به باشگاه دخانيات كه در كنار رودخانهى زايندهرود اصفهان قرار دارد مىرفتم، تمريناتى انجام مىدادم. تمرينات آن براى من فرصت خوبى بود و به آمادگى جسمانىام كمك مىكرد، هر چند در كشتى چون واليبال موفقيت چشمگيرى نداشتم، اما براى شكستها و پيروزىها در زندگى آيندهام سرمشق بود. بعدها به ورزش كاراته هم علاقهمند شدم و تا اخذ كمربند سبز پيش رفتم، اما ديگر ادامه ندادم.
تمام اين دوران در روحيات من اثر سازندهاى داشت. خلاصه آنكه دوران دبيرستان هم به پايان رسيد و در سال 1349 موفق به اخذ ديپلم از دبيرستان نشاط شدم. با پايان يافتن دوران تحصيلات متوسطه، اكثر دوستانم در بانك صادرات استخدام شدند، اما تصميم من چيز ديگرى بود.