سازماندهى اعتصابات و تظاهرات دانشجويى در خوابگاه وليعصر انجام مىگرفت و تصميمات محرمانه در همان شورايى كه تعدادى از اعضاى آن را قبلاً اسم بردم، گرفته مىشد. محور تمام اعتصابات دانشجويى در دانشگاه تبريز از سال 52 به بعد، دانشجويان مؤمن و متعهد بودند. برنامهريز و سازمان دهنده و رهبرى كنندهى تمام اعتصابات نيز همان شوراى مزبور بود. يكى از روزهايى كه همواره براى دانشجويان مهم بود و هر سال مورد تجليل قرار مىگرفت، 16 آذر روز دانشجو بود؛ كلاسهاى درس در اين روز تعطيل مىشد و دانشجويان با دادن شعارهاى سياسى در دانشگاه و بعضاً خارج از دانشگاه راهپيمايى مىكردند و بچهها در داخل شهر تبريز هم خيابان خاصى را انتخاب نموده و در آنجا راهپيمايى مىكردندبيشتر شعارها پيرامون آزادى بود. مثلاً شعار »زندانى سياسى آزاد بايد گردد« فرياد زده مىشد.
اوج اعتراضات در سالهاى 1353 و 1354 بود و در اعتصابات با گارد دانشگاه نيز درگير مىشديم؛ شيشههاى دانشگاه شكسته مىشد و نيروهاى گارد از ترس اينكه مبادا دامنهى اعتراضات به خيابانهاى شهر كشيده شود، به زد و خورد و ضرب و جرح و دستگيرى دانشجويان مىپرداختند، اما حضور دانشجويان و راهپيمايى در خيابانهاى شهر تبريز ادامه مىيافت و حتى در يك ترم تحصيلى در سال 54، اكثر كلاسهاى دانشكدههاى مهندسى، پزشكى و علوم تعطيل شد و امتحانات نيز به تعويق افتاد.
گارد دانشگاه در همين سال با كمك ساواك به دنبال دستگيرى بچهها بود؛ چند نفر از دانشجويان را گرفتند يادم هست كه در همان سال رئيس دانشكده دو مرتبه مرا به دفترش فراخواند و به من اين جمله را گفت: »شما چوب توى لانهى زنبور مىكنيد و اين زنبور بالاخره شما را مىگزد و زهرش هم ممكن است كشنده باشد.«، اما من و دوستانم از اعتصاب و تظاهرات دست نمىكشيديم و در واقع اقدامات ما موجب آگاهى ديگر دانشجويان مؤمن و مذهبى كه از شهرستانها آمده بودند گرديده، باعث جذب آنان به تشكلهاى ما شده بود.
به خاطر دارم كه يك استاد ايرانى داشتيم كه تحصيلاتش را در اطريش به اتمام رسانده بود و همسر او اطريشى بود و بچههايش به زبان اطريشى صحبت مىكردند، او استاد درس سنگشناسى بود. از همان شروع كلاسها با ايشان ارتباط نزديكى پيدا كردم و به دفترش در دانشكده مىرفتم و با وى صحبت مىكردم. او مىدانست كه ما از بچههاى مؤمن و مذهبى هستيم، ولى نمىدانست كه ما فعاليت سياسى هم مىكنيم. يك روز به دفتر كارش در دانشكده رفتم و به قصد آشنايى وى با مسائل دينى، دو كتاب از نوشتههاى استاد مطهرى را براى مطالعه به ايشان دادم، موضوع و محتواى كتابها نيز اصلاً سياسى و انقلابى نبود؛ اما وقتى كتابها را ديد يكباره رنگ از رخسارش پريد و از من خواهش كرد كه كتابها را با خود بيرون ببرم. او از اينكه در فضاى سياسى قرار بگيرد كاملاً ترسيده بود.
استاد ديگرى كه درس زبان خارجى تدريس مىكرد، يك خانم انگليسى بود كه اسمش »ليزا« يا »اليزا« بود. او با سؤالات مختلف به تخليهى عقايد و افكار دانشجويان مىپرداخت؛ مثلاً مىپرسيد كه شما نظرتان راجع به زندگى چگونه است؟ در شهر تبريز چگونه زندگى مىكنيد؟ مفهوم زندگى را تعريف كنيد! و با مطرح كردن چنين سؤالاتى در مسائل زندگى دانشجويان دقيق مىشد و حتى سؤالات سياسى هم مىكرد.
يكبار با من يك بحث تندى را آغاز كرد؛ موضوع بحث راجع به مفهوم زندگى بود و من حديث »ان الحيوة عقيدة و جهاد« منسوب به حضرت امام حسين (ع) را به زبان انگليسى براى او خواندم و با اطلاعاتى كه از زندگى مردم انگلستان داشتم، زندگى مسلمانان و غير مسلمانان و انگيزههاى آنها را مورد مقايسه قرار دادم و عقايد خود را ابراز نمودم. همين موضوع باعث ناراحتى و خشم او شده بود و من را از امتحان پايان ترم محروم كرد.