من در سال 1354 از دانشگاه تبريز فارغ التحصيل شدم و به اتفاق آقاى احمد فضائلى و مهدى يزدى به تهران آمديم و براى خدمت سربازى خود را به پادگان 01 ارتش واقع در اتوبان افسريه معرفى كرديم. من و آقاى فضائلى فرمهاى سربازى را گرفتيم و تاريخ اعزام به خدمت، در فرمهاى مذكور را يك ماه جلوتر از معرفىمان ثبت كرديم و در پايان خدمت هم يك ماه زودتر ترخيص شديم. دوران سربازى در زندگى من از جمله دورانهايى است كه روحيهى نظامى و شخصيت رزمى من را پرورش داد و شايد تقدير خداوند بود كه اكنون در مسئوليتى قرار گيرم كه با توجه به رشتهى تحصيلىام در دانشگاه، آيندهى ديگرى برايم رقم بخورد و در واقع آموزشهاى مختلف زمان خدمت بود كه در دوران پيروزى انقلاب و جنگ تحميلى نقش مؤثرى را در زندگى نظامى، سياسىام داشت.
روز اولى كه من و احمد فضائلى وارد خدمت شديم، به هر كدام از ما يك دست لباس و يك جفت پوتين دادند. بهدليل بزرگ بودن لباسها آنها را برديم به خياطخانهاى در خيابان سپه تا آنها را متناسب با جثهمان درآورد. موهاى سرمان را هم از ته زديم و به اتفاق مهدى يزدى و احمد فضائلى عازم مركز شديم. در اولين صبحگاه روز ورودمان يك درجهدار »گروهبان سوم« با دادن دو پتو به هر كدام از دانشجويان، دستور داد كه پتوها را روى گردن بگذاريم و چند دور ما را در ميدان صبحگاه دوانيد و خطاب به همهى دانشجويان وظيفه گفت: »شما اينجا آمديد كه دورهى خدمت سربازى را طى كنيد و میخواهم حال و هواى دانشجويى از سرتان بيرون رود.« بعد ما را بهصورت يك گروهان تقسيم بندى كردند و هر گروهان نيز به گروههاى كوچكترى تقسيم شدند. صبحها قبل از اذان بيدارباش میزدند و همه ى بچه ها را به خط كرده براى خوردن صبحانه به سالن غذاخورى مىفرستادند. صرف صبحانه مصادف با اذان و نماز صبح بود. در واقع اين اقدام از سوى فرماندهانى انجام مىگرفت كه تقيدى به نماز خواندن نداشتند و مشكل ما خواندن نماز صبح بود.
در اوايل خدمت، ما گاهى مجبور مىشديم صبحانه نخوريم، اما بعداً تصميم گرفتيم كه هر دفعه يكى از ما به سالن غذاخورى رفته، سهم هر كدام را كه مقدارى نان، كره و مربا بود بگيرد و تا ظهر آن را به يك صورتى مىخورديم .
درجهداران پادگان به صورتى كينه توزانه با ما برخورد مىكردند. در طول سه ماهِ آموزشى كه در پادگان بوديم، دروس تئورى توسط يك افسر كه درجهى ستوانى داشت تدريس میشد؛ اين فرد كه فرمانده گروهان ما هم بود، انسان بسيار وقيح و بىتربيتى بود و بدترين جوكها را در كلاس درس مىگفت و زشتترين برخوردها را با بچه ها مىكرد. بعد از گذراندن دورهى آموزشى، تمام ليسانس وظيفههاى گروهان ما، به مراكز مختلف آموزشهاى تخصصى، تقسيم شدند. من و آقاى احمد فضائلى به مركز آموزش پياده شيراز منتقل شديم و پس از چند ماه آموزشهاى تخصصى به يگانهاى سازمانى ارتش تقسيم شديم.