در طول آن ايامى كه من در شيراز در حال گذراندن خدمت سربازى بودم، هرگز فعاليتهاى مذهبى و سياسى خود را كنار نگذاشتم. همانطور كه قبلاً بيان كردم، دوران آموزشهاى تخصصى نظامى مدت سه ماه به طول انجاميد و بعد از اين دوره به كليهى نيروها، گواهينامهى چتربازى مىدادند و نشان چتربازى هم روى سينه نصب مىشد. در همين ايام خدمت كه بعضى وقتها افسر نگهبان گردان مىشدم، به محل آشپزخانه سركشى مىكردم و تمام گوشتهاى داخل سردخانه را معاينه مىكردم كه مبادا فاسد باشد؛ اغلب اتفاق مىافتاد كه سربازها توجهى به لكههاى خون داخل گوشتها نمىكردند. من هر زمان كه به آشپزخانه مىرفتم و اين مسائل را مىديدم تذكر مىدادم كه خونها را كاملاً بشويند و بعد گوشتها را بپزند.
صبحها هم سعى مىكردم سربازان گروهان خود را براى اقامهى نماز بيدار كنم؛ اگر چه نمازخانهاى در پادگان وجود نداشت، ولى تعدادى از سربازها در همان خوابگاه نماز مىخواندند و بعضى از اوقات هم به صورتى بيدارباش مىزدند كه همزمان با اذان صبح بود و براى سربازها وقت اقامهى نماز وجود نداشت، زيرا بلافاصله بعد از بيدارباش بايد صبحانه مىخوردند و در محوطهى پادگان به خط مىشدند.
مدتى كه در پادگان مركز پياده شيراز، خانهى سازمانى گرفته بودم، بعضى از دوستان را دعوت مىكردم و جلسه مىگذاشتيم. اين كار مورد استقبال دوستان قرار گرفت. آرام، آرام با درجهداران متدين شروع به صحبت كردم و البته جانب احتياط را رعايت مىكردم كه مبادا مورد شك و ترديد نيروهاى ركن دوم ارتش قرار گيرم؛ اما درجهدارها از اينكه مىديدند ما قرآن مىخوانيم تعجب مىكردند. يادم هست كه يك گروهبان يكمى سعى مىكرد خيلى با احتياط با من ارتباط پيدا كند و سؤالاتى راجع به رژيم و شخص شاه از من مىپرسيد و من هم با توجه به شرايط و جوّ داخل پادگان، بدون آنكه مطالب را زياد توضيح دهم، مثالهايى از قرآن كريم در ارتباط با حكومتهاى طاغوت، فرعونيان و حاكمان ستمگر برايش بيان مىكردم و بدون آنكه اسمى از كسى ببرم به مقايسهى حكومتهاى ستمپيشه با يكديگر مىپرداختم.
كتابهاى مذهبى و سياسى را بيرون از پادگان با منشى گروهانمان، غلامرضا اسلامى كه فردى مؤمن و آشنا با مسائل مذهبى بود رد و بدل مىكرديم. بعد از مدتى متوجه شديم كه خانهى سازمانى در داخل پادگان شديداً تحت كنترل قرار گرفته و از آن به بعد تصميم گرفتيم در شهر شيراز براى خود خانهاى اجاره كنيم. من و دوستم آقاى فضائلى يك اتاق در زير گذر بازارچهى قديمى شهر شيراز، اجاره كرديم و به همين خاطر فعاليتهاى ما بيشتر شد. ما در همين خانهى اجارهاى كلاسهاى قرآن برگزار مىكرديم. صاحبخانهى ما هم خانوادهى مؤمن و معتقدى بود و از اينكه مىديد ما جوانانى مذهبى هستيم خوشحال بود و حتى در حال حاضر، بعد از گذشت بيش از بيست سال از آن دوران، وقتى به شيراز مىروم به اين خانواده سر مىزنم، فرزندان اين خانواده براى من نامه مىنويسند و با من در ارتباط هستند.
در شهر شيراز در خيابان اصلاحنژاد، مسجدى بود به نام مسجد امام جعفر صادق (ع) كه فعاليت ما از همين مسجد شروع شد. ما براى بچهها و جوانان مسجد در كتابخانهى آن، جلسات آموزش و تفسير قرآن مىگذاشتيم. در كلاسهاى قرآن از كتابهاى ساده كه چگونگى روش يادگيرى قرآن را ارائه مىنمود استفاده مىكرديم و در كلاسهايى كه شاگردان آن از سطح بالاترى برخوردار بودند از كتاب الميزان براى تفسير سورههاى كوچك قرآن استفاده مىشد. كلاسها هفتهاى يك روز بعدازظهرها تشكيل مىشد. در خلال همين فعاليتى كه ما در مسجد داشتيم با فردى بهنام آقاى سيف آشنا شديم. ايشان مدير يكى از دبيرستانهاى شيراز بود. بنا به تقاضاى ايشان كلاسهاى آموزش و تفسير قرآن را كه هفتهاى يك روز بود، براى دانشآموزان دبيرستانى كه ايشان مديرش بود، برگزار مىكرديم. محور آموزش در كلاسهاى فوق عمدتاً سورههاى كوچك قرآن بود.
آشنا شدن ما با فرد مؤمن و محترم ديگرى بنام آقاى سيفى محور فعاليتهاى بعدى ما در روستاهاى اطراف شيراز شد.
در رفت و آمدهايمان به روستاها برخوردهاى محبتآميز روستاييان، سادگى و صفاى آنها و ميهمان نوازىشان و احترامى كه روستاييان به ما مىگذاشتند، بسيار دلگرم كننده بود، اما مقدمات اين فعاليتها چگونه آغاز شد؟ در آن زمان كه افسر وظيفهى تيپ هوابرد بودم حقوقمان 3200 يا 3500 تومان بود و در سالهاى 54 تا 56 پول خوبى مىگرفتم و چون مجرد بودم با اين حقوق هم خرج و مخارج زندگيمان مىگذشت و هم در كارها و فعاليتهايمان خرج برنامههاى تبليغاتى مذهبى مىكردم؛ مثلاً كتاب مىخريديم و در كلاسها به بچههاى زرنگ و با استعداد جايزه مىداديم و يا براى تشويق بچهها و جوانان به كلاسهاى قرآن، شيرينى مىخريديم و در كلاس بين بچهها توزيع مىكرديم. من به همراه آقاى احمد فضائلى كه در تمام دوران خدمت و فعاليتهاى مذهبى و سياسى در كنار هم بوديم، توانستيم با پسانداز قسمتى از حقوقمان يك ژيان سفيد رنگ به مبلغ 16 هزار تومان خريدارى كنيم. بعدازظهرهاى پنجشنبه كه كليهى افسرهاى وظيفه از پادگان خارج مىشدند و تا صبح شنبه در مرخصى بودند ما هم از اين فرصت به دست آمده استفاده مىكرديم و با همان ژيان راهى روستاهاى حومهى شيراز مىشديم؛ مهمترين اين روستاها عبارت بود از روستاى بَرم، دَلَك و كُشنهكَان، كه در جنوب شرقى شيراز قرار داشت. براى رسيدن به اين روستاها از جادهى پشت مقبرهى سعدى حركت مىكرديم و تا عمق كوهستان مىرفتيم. عمدهى فعاليت ما در همين روستاى كشنهكان بود. در مدرسهى روستا كلاس آموزش قرآن و كلاس احكام برقرار مىكرديم. كلاسها در دو گروه سنى متفاوت بود، كلاسى براى بچهها و كلاسى براى بزرگسالان. در كلاسهايى كه احكام درس مىداديم از رسالهى امام خمينى(ره) استفاده مىكرديم، البته خيلى با احتياط و با رعايت تمام جوانب. يكبار هم چند نسخه از رسالهى امام(ره) را بين روستاييان مورد اعتماد تقسيم كرديم.
هر پنجشنبه كه به روستا مىرفتيم، تا غروب روز جمعه در روستا مىمانديم و در اين مدت علاوه بر برگزارى كلاسهايى كه بدان اشاره شد، نمازهاى جماعت مغرب و عشاء و نماز ظهر را نيز برگزار مىكرديم. بعضاً بنده و آقاى فضائلى پيشنماز بوديم و مردم روستا هم به ما اقتدا مىكردند. شبها كه مىخواستيم در روستا بمانيم اهالى روستا محبت خاصى نسبت به ما داشتند. هر شب جمعه در منزل يكى از روستاييان مىمانديم. براى ما ارتباط با اين مردم و صحبت كردن با آنها خيلى لذتبخش بود. زندگى آنها ساده و بىآلايش بود؛ بچههايشان با ما خودمانى بودند؛ وقتى سفره مىانداختند و ما را به شام دعوت مىكردند همهى اعضاى خانواده در كنار سفره مىنشستند و ما هرگز احساس غربت نمىكرديم و ارتباطى صميمانه و گرم با آنها داشتيم. البته نمىدانستند كه ما در ارتش خدمت مىكنيم و موهاى ما هم چون افسر بوديم بلند بود و روستاييان از كار ما آگاهى نداشتند. فقط آقاى سيفى به بعضى از بزرگان روستا گفته بود كه ما آدمهاى مورد اعتماد هستيم.
در ماههاى محرم و صفر كه ما به روستا مىرفتيم آقاى سيفى، روحانيونى را براى سخنرانى، روضهخوانى و تبليغ به ما معرفى مىكرد و ما هم آن آقايان را به روستا مىبرديم. آنها تمام ماه محرم و صفر را در روستا مىماندند و به تبليغ اسلام مىپرداختند. مردم روستا هم از اين اقدام ما بسيار استقبال مىكردند و با توجه به اعتقادات مردم كه به سادات علاقه داشتند. « در اين ايام با اقداماتى كه از طرف همين آقاى سيفى انجام مىشد و كمكهاى مالى مردم روستا يك مسجد در روستاى كشنهكان ساخته شد كه هنوز هم اين مسجد مركز نشر و تبليغ شعائر اسلام در آن روستاست.
خلاصه آنكه به لطف و هدايت الهى و بر اثر فعاليتهايمان در روستاهاى اطراف شيراز حدود 500 تا 600 نفر، خواندن قرآن را آموختند و با احكام اسلام هم آشنا شدند. بعضى اوقات هم روستاييان راجع به رژيم شاه از ما سؤال مىكردند و ما به آنها مىگفتيم: »شاه، آيتالله امام خمينى را از ايران تبعيد كرده و ظلم زيادى به مردم و علما كرده است.«