براى خارج شدن از ايران نياز به پاسپورت و عبور قانونى از مرز بود و با توجه به شرايطى كه داشتم امكان دستگيرى من توسط نيروهاى رژيم وجود داشت، اما اين كار تنها راه خلاصى از دست ساواك بود. از آنجا كه من قبل از وارد شدن به جريانات و حوادث قم و قبل از تير خوردنم در تبريز، تقاضاى پاسپورت كرده بودم، دفترچهى پاسپورت در شهربانى اصفهان آماده بود؛ اما در اين زمان كه براى خروج از كشور به آن احتياج داشتم از رفتن به شهربانى خوددارى مىكردم، زيرا ممكن بود كه ساواك به شهربانى اسمم را داده باشد و به محض حضورم در آنجا دستگيرم كنند. برادرم سيدسلمان كه قيافهاش تا اندازهاى شبيه من است به شهربانى رفت و پاسپورتم را گرفت و بحمدالله هيچ اتفاقى هم نيفتاد. بعد از اين با خانواده خداحافظى كردم و آمدم تهران و بليط سوريه را تهيه كردم و با يك اتوبوس كه به سوريه مىرفت حركت كردم، اما هنوز دلهره و اضطراب من تمام نشده بود و نگران بودم كه مبادا در مرز بازرگان شناسايى شوم.
قبل از رسيدن به مرز، برچسب سفيدى پشت جلد قهوهاى پاسپورتم زدم، به گمرك بازرگان كه رسيديم، رانندهى اتوبوس پاسپورت مسافران را گرفت و به دفتر گمرك مرز تحويل داد. من هم از اتوبوس پياده شدم و با فاصله از اتاقك كنترل مرزبانى مراقب بودم كه اگر احياناً پاسپورتم را جدا كردند و يا در بلندگو اسمم را صدا كردند، بتوانم فرار كنم، حتى به رانندهى اتوبوس سپرده بودم كه اگر پاسپورت من را جدا كردند به من خبر دهد؛ اما هيچ عكسالعملى از سوى مأمورين مرزبانى نديدم و پاسپورتم را نوشتند و مثل ديگر پاسپورتها به رانندهى اتوبوس تحويل دادند. با اين حال باز هم مشكوك بودم كه مبادا نقشهاى در كار باشد. وقتى كه اتوبوس از ميلهى مرزى ايران گذشت و به خاك تركيه وارد شد، من نفس راحتى كشيدم و خيالم راحت شد و خداى سبحان را شكرگزارى كردم.
بعد از ورود به خاك تركيه به شهر ارزروم (ارضروم) و سپس به غازىانتب، گمرك تركيه به سوريه، رسيدم. حلب اولين شهرى بود كه به آن وارد شدم و سپس شهر دمشق بود؛ همهى مسافرين در دمشق پياده شدند. اين شهر مقصد نهايى مسافرين از ايران به سوريه است. من در دمشق در يك مسافرخانه، اتاقى براى خود اجاره كردم و عصر همان روز هم رفتم زيارت قبر حضرت زينب سلامالله عليها و چون اولين بار هم بود كه به سوريه رفته بودم، احساس عجيبى داشتم و حسابى زيارت كردم. قبل از اينكه من از ايران خارج شوم، دوستانم شمارهى يك صندوق پستى واقع در خيابان »حميديه« دمشق را براى ارتباط با شهيد محمد منتظرى به من داده بودند. من فرداى آن روزى كه به دمشق رسيدم، بنا به توصيهى دوستانم، نامهاى نوشتم و مشخصات خود و محل اتاق مسافرخانه را در نامه قيد كردم و به داخل همان صندوق پستى انداختم و منتظر برقرارى تماس از سوى ايشان شدم، اما خبرى نشد. روزهاى دوم، سوم، چهارم و پنجم هم اين كار را كردم و در مسافرخانه منتظر شدم، اما هيچ كس سراغم نيامد. اين انتظار يك ماه طول كشيد. در اين مدت من بيشتر مكانهاى تاريخى و زيارتى دمشق و سوريه همچون حضرت رقيه (س) مسجد اموى و رأس الشهداء و ديگر مكانها را بازديد نموده، زيارت كردم. همان طور كه قبلاً گفتم چون بار اولى بود كه به سوريه مىآمدم ديدن اين مكانها برايم خيلى جالب بود. هر شب مىرفتم حرم حضرت زينب(س) و نماز را آنجا مىخواندم. من از ايران با خود مبلغ هيجده يا بيست هزار تومان پول آورده بودم كه در اين يك ماه خرج كرده بودم و از آنجا كه در روزهاى اول و دوم يك مقدار ولخرجى كرده بودم، در روزهاى آخر پول خيلى كمى داشتم و فقط مىتوانستم غذاى مختصرى تهيه كنم و از پرداخت پول مسافرخانه عاجز بودم.
يادم هست آن شبى كه ديگر هيچ پولى نداشتم و براى نماز به حرم حضرت زينب(س) رفته بودم بعد از نماز به راز و نياز با حضرت پرداختم، كمكم دلم شكست و زدم زير گريه، رو كردم به حرم حضرت و گفتم: »يا سيده زينب(س) شما عمهى من هستيد، حال و وضع من را كه مىدانيد، فرارى هستم، پول ندارم، كسى را هم ندارم، اصلاً رويم نمىشود به كسى بگويم به من پول بدهد، يا حضرت، خودت كمك كن، دستم را بگير، اوضاع من بسيار خراب است.« خلاصه حسابى گريه كردم و در فكر بودم كه چه بايد بكنم. بعد از آن راز و نياز و درد دل آمدم بيرون حرم و پياده در خيابان راه مىرفتم كه يك دفعه كسى آمد جلويم و گفت: »آقا شما ايرانى هستيد؟« من كه حسابى در فكر و غم و غصه بودم نفهميدم كه اين فرد فارسى حرف مىزند و اعتنايى به او نكردم. باز آن شخص جلويم آمد و دست من را گرفت و گفت: »آقا ايرانى هستيد؟« من گفتم: »بله.« گفت: »نمىخواهى آقاى جنتى را ببينى؟« در جوابش گفتم: »كدام جنتى، آيتالله جنتى؟«(51) گفت: »نه، پسر ايشان آقاى على جنتى!« گفتم: »از خدا مىخواهم!« قرار شد فرداى آن شب قرارى در كافهاى نزديك خيابان حميديه بگذاريم. من در محل كافه منتظر رابط شدم و اولين كسى كه به ديدن من آمد شخصى بود به نام آقاى حيدرى كه بعداً متوجه شدم نام اصلى ايشان مهندس غرضى است و حيدرى نام مستعار وى مىباشد. ايشان، راجع به محل اقامتم و وضع و حالم سؤالاتى از من كرد. من هم سرگذشت خودم را براى ايشان بيان كردم. سپس آقاى حيدرى يك مقدار پول به من داد. از همان ليرههاى سوريه و به من گفتند: »برو وسايل خودت را جمع كن و در كنار آرامگاه سيده زينب(س) منتظر باش.« من هم به مسافرخانه رفتم و وسايل خود را جمع كردم و بعد از تسويه حساب با رئيس مسافرخانه، در همان مكانى كه آقاى حيدرى قرار گذاشته بود، حاضر شدم. ايشان يك اتاق در نزديكى آرامگاه حضرت زينب(س) براى ما اجاره كرد و پول اجاره را خودشان پرداخت. ارتباط و ملاقات با آقاى حيدرى باعث شد كه من با آقاى على جنتى نيز آشنا شوم و با ايشان ارتباط برقرار كنم. مدتى بعد از ساكن شدن من در آن خانه، آقاى احمد فضائلى هم از ايران آمد و به من ملحق شد و ما دو نفر در اين خانه زندگى مىكرديم. صاحبخانهى ما يك كشاورز سورى بود و از اينكه مىديد دو جوان ايرانى مقيد به آداب و اصول مذهبى هستند خوشحال بود. اين ايام مصادف بود با ماه مبارك رمضان كه برخاستن در سحر و انجام فريضهى روزه در كنار آرامگاه حضرت زينب(س)، برايم بسيار باصفا بود و لذت معنوى خاصى داشت.