بعد از اتمام دورهى آموزشى كه نزديك به يك ماه طول كشيد، يك روز آقاى حيدرى به پادگان آمد و خطاب به من و احمد فضائلى گفت: »آيا مىخواهيد به جنوب لبنان برويد؟« در جواب ايشان گفتيم: »از خدا مىخواهيم كه برويم.« ايشان، من و آقاى فضائلى را با ماشين و همراهى خودشان به لبنان برد.
بعد از رسيدن به لبنان به يكى از مقرهاى فلسطينىها واقع در شهر بيروت وارد شديم و آقاى حيدرى ما را به نيروهاى مستقر در قرارگاه معرفى نمودند و سپس آقا جعفر را پيش ما گذاشتند و خودشان به سوريه بازگشتند. ما يك روز در بيروت مانديم. در آن زمان در بيروت جنگ و درگيرى ميان مسلمانان و فالانژيستها وجود داشت. ما همان روز براى بازديد از منطقهى مسلماننشين بيروت با آقا جعفر به داخل شهر رفتيم و از آنجا كه شهر به دو قسمت فالانژها و مسلمانها تقسيم شده بود، تشخيص اين دو منطقه خيلى سخت بود و حتى يك قسمت راه را اشتباه رفتيم و نزديك بود كه اسير فالانژها شويم، اما آقا جعفر متوجه شد و بلافاصله از منطقهى فالانژها دور شديم و وارد قسمت مسلماننشين شديم و به بازديد از خطوط جبههى نيروهاى مسلمان لبنانى پرداختيم. بعد از اين بازديدها به مقر خود برگشتيم و فرداى آن روز به طرف شهرهاى صور و صيدا حركت كرديم و در جبههاى به نام نبطيه مستقر شديم؛ در آنجا ما به يك واحد فلسطينى از سازمان الفتح معرفى شديم. فرمانده اين واحد شخصى بود به نام »رائد ابوصالح«، او قد بلندى داشت و يك كلت هم به كمرش مىبست. در اين واحد يك مركز مخابرات وجود داشت كه دختران و زنان با لباس فلسطينى كه لباسى سبز رنگ بود، خدمت مىكردند. به محض ورود به اين جبهه به هر كدام از ما دو نفر، يك دست لباس و كفش نو و شيك دادند. البته لباسها توسط ارتش عربستان سعودى به مبارزين فلسطينى هديه داده شده بود و جزء كمكهاى آن دولت به فلسطينىها بود.
نكتهاى كه متأسفانه لازم مىدانم بيان كنم، عدم پايبندى مبارزين فلسطينى اين سازمان به مسائل مذهبى بود. هيچكدام از اعضاى سازمان الفتح نماز نمىخواندند و هنگامى كه از ايشان مىپرسيديم: »چرا نماز نمىخوانيد؟« در جواب ما مىگفتند: »انشاءالله فى القدس«، يعنى: »وقتى كه قدس را گرفتيم نماز مىخوانيم.« و يا مثلاً اين افراد زبان زدن سگ را نجس نمىدانستند و يا با دختران مستقر در قرارگاه مختلط بودند. پسرها با دخترها دست مىدادند و زمانى كه به رفتارهاى آنها اعتراض مىكرديم مىگفتند: »سگ سياه نجس است و سگ سفيد پاك است.« دست دادن با دخترها و خانمها نيز از نظر آنها هيچ عيبى نداشت. حتى در بين همين مبارزين، دانشجويان فلسطينى تحصيلكرده در اروپا هم بودند كه تعداد 10 يا 15 نفر مىشدند و اين افراد خط مشى مبارزه با اسراييل و راه نجات و استقلال فلسطين را تمسك جستن به تفكرات ماركسيسم لنينيسم مىدانستند كه در واقع مثل همان تفكرات نيروهاى چپ دانشجويى كشور خودمان در قبل از انقلاب اسلامى بود و هر چه من و احمد فضائلى با اينها بحث مىكرديم و دليل از قرآن مىآورديم، كه تنها راه نجات و استقلال و عزت ملتها و امتها و آزادى بيتالمقدس در توسل جستن به خدا، قرآن و دستورات مذهبى اسلام است و اميدوار بودن به مكاتب غير الهى راه نجات و رستگارى نخواهد بود، فايده نداشت و هرگز گفتههاى ما را قبول نداشتند و تنها متكى به افكار مبارزاتى چپ خود بودند. اينها حتى تعجب هم مىكردند كه در همان منطقهى رودخانهى ليتانى در خط مقدم جبهه ى جنگ با اسراييل، من و احمد فضائلى هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب همديگر را بيدار مىكنيم و نماز مىخوانيم و يا در هنگام ظهر و يا مغرب نماز را برگزار مىكنيم و در اوقات فراغت هم قرآن مىخوانيم. نيروهاى مبارز سازمان الفتح بر انجام آموزشها و تاكتيكهاى نظامى و چريكى تأكيد بسيار داشتند، علی الخصوص در جبهه ى ليتانى و نبطيه كه خط مقدم جبههى جنگ با اسراييلىها بود. من و آقاى فضائلى در واحد خمپاره انداز 81 ميلىمترى همين جبههى ليتانى خدمت مىكرديم و شبها نيز به مدت 3 ساعت در باران شديد و وضعيت خيلى سخت نگهبانى مىداديم.