روزي با علي هاشمي رفته بودم قرارگاه خاتم. آن ايام، قرارگاه خاتم در دو سه کيلومتري جاده صاحبالزمان بود. سنگري بود که رفتيم به طرف آن. صداي گريهاي از سنگر به گوش ميرسيد، همه داشتند گريه ميکردند؛ حتي محافظ آقاي محسن، خيلي نگران شديم.
پرسيدم: چه خبر شده؟!
آقا محسن داخل سنگر است و دارد گريه ميکند من داخل نرفتم؛ اما علي هاشمي رفت.
پس از عمليات بدر، آقا محسن از شدت ناراحتي چند هفتهاي به تهران نرفته بود. هر چه به او پيام ميدهند که امام ميخواهد تو را ببيند و کارت دارد، او از رفتن به تهران امتناع ميکند و ميگويد: من با چه رويي پيش اما بروم؟ به امام چه بگويم؟ سرانجام حاج احمد خميني به محسن رضايي زنگ ميزند و با او صحبت ميکند و با اصرار ميگويد: امام دوست دارد تو را ببيند.
آقا محسن هم با ديده اشکبار به خدمت امام ميرسد، در همان قرارگاه رفتم براي وضو گرفتن. موقع بازگشت ديدم آقا رحيم صفوي دارد آستينهايش را براي وضو بالا ميزند و ميآيد. وقتي نگاهم به قد و قامتش افتاد، خيلي دلم سوخت. حسابي لاغر شده بود. لباس به تنش زار ميزد، عمليات خيبر و خصوصا بدر، او را آب کرده بود. سلام کردم و با هم روبوسي کرديم. گفتم آقا رحيم، اين هم فرصتي بود و از دستمان رفت. نميدانم به خدا چه بگويم.
دستي به صورتم کشيد، دستي به کتفم زد و گفت؛ آقاي ناصري، ميداني بايد به خدا چه گفت؟
نميدانم.
من ميگويم بايد چه گفت.
نگاهي به آسمان انداخت و گفت: بايد بگوييم: الهي رضاً برضاک، تسليما لامرک لا معبود سواک، يا ارحم الراحمين و به خدا پناه ببريم.
پي نوشت :
خاطرهاي کوتاه از سردار علي ناصري برگرفته ازسايت تبيان